🌷 کتاب(کتاب مخفی) 🌷 خواجه الماس صدایش را بلند می کند و می گوید: _ این مطلب را از چه کسی شنیدی ؟! مرد که آن طرف آتش ایستاده، با صدای بلند جواب می دهد: _ از زبان رسول خدا شنیدم ! خواجه الماس می پرسد: _ با گوش های خودت شنیدی ؟! مرد سری تکان می دهد و با همان صدای بلند می گوید: _ آری ! از زبان او شنیدم ، با گوش خودم ! خواجه الماس سری تکان می دهد و نگاهی به جمعیت نشسته دور آتش می اندازد و می گوید: _ آیا شخص دیگری میان ما هست که این گفته را تصدیق کند ؟! چند دست بالا می رود. جماعت به دست ها و صاحبان دست ها نگاه می کنند . خواجه الماس اشاره می کند به یکی از ایشان و می پرسد: _ تو بگو ! مرد می ایستاد و می گوید: _ من نیز این جمله را از رسول خدا شنیدم. در دو منزل . یکی پیش از رسیدن به برکه غدیر و یکی دیگر بعد از آن ! او هر دو بار درباره علی سفارش کرد و جانشینی او را اعلام نمود . خواجه الماس سری تکان داده و می گوید: _ به شما حسودی می کنم ! افسوس که پا های من علیل است و توان راه رفتن ندارم . خیلی دوست داشتم در این حج آخرین ، پیامبر خدا را ببینم . سکوت حاکم می شود .همه به خواجه الماس نگاه می کنند . خواجه الماس چند دانه انگور به دهان می برد و می گوید: _ آیا علی اولین مومن بود ؟! چند نفری در دل جمعیت می گویند : _ آری. خواجه الماس می گوید: _ یک بار از مسافری شنیدم که ابابکر مومن اول بوده! مردی از میان جمعیت بلند شده و می ایستاد . همه نگاهش می کنند . مرد رو به خواجه الماس می گوید: _ پدر ابابکر همسایه دیوار به دیوار پدر من است . پدرش برای پدرم گفته است که ابابکر بعد از پنجاه نفر که مسلمان شدند ، مسلمان شد ! ادامه دارد... @shahid_gomnam15