🌷 کتاب(کتاب مخفی) 🌷
#قسمت_سی_هشتمخواجه الماس صدایش را بلند می کند و می گوید:
_ این مطلب را از چه کسی شنیدی ؟!
مرد که آن طرف آتش ایستاده، با صدای بلند جواب می دهد:
_ از زبان رسول خدا شنیدم !
خواجه الماس می پرسد:
_ با گوش های خودت شنیدی ؟!
مرد سری تکان می دهد و با همان صدای بلند می گوید:
_ آری ! از زبان او شنیدم ، با گوش خودم !
خواجه الماس سری تکان می دهد و نگاهی به جمعیت نشسته دور آتش می اندازد و می گوید:
_ آیا شخص دیگری میان ما هست که این گفته را تصدیق کند ؟!
چند دست بالا می رود. جماعت به دست ها و صاحبان دست ها نگاه می کنند . خواجه الماس اشاره می کند به یکی از ایشان و می پرسد:
_ تو بگو !
مرد می ایستاد و می گوید:
_ من نیز این جمله را از رسول خدا شنیدم. در دو منزل . یکی پیش از رسیدن به برکه غدیر و یکی دیگر بعد از آن ! او هر دو بار درباره علی سفارش کرد و جانشینی او را اعلام نمود .
خواجه الماس سری تکان داده و می گوید:
_ به شما حسودی می کنم ! افسوس که پا های من علیل است و توان راه رفتن ندارم . خیلی دوست داشتم در این حج آخرین ، پیامبر خدا را ببینم .
سکوت حاکم می شود .همه به خواجه الماس نگاه می کنند . خواجه الماس چند دانه انگور به دهان می برد و می گوید:
_ آیا علی اولین مومن بود ؟!
چند نفری در دل جمعیت می گویند :
_ آری.
خواجه الماس می گوید:
_ یک بار از مسافری شنیدم که ابابکر مومن اول بوده!
مردی از میان جمعیت بلند شده و می ایستاد . همه نگاهش می کنند . مرد رو به خواجه الماس می گوید:
_ پدر ابابکر همسایه دیوار به دیوار پدر من است . پدرش برای پدرم گفته است که ابابکر بعد از پنجاه نفر که مسلمان شدند ، مسلمان شد !
ادامه دارد...
#کتاب_مخفی@shahid_gomnam15