🌷 کتاب(کتاب مخفی) 🌷 خادم نا باور نگاهش می کند و می گوید: _ برای کشتن رسول خدا نقشه دارند ؟! ماهان سرش را تکان می دهد و می پرسد: _ من تو را نشناختم ! مرا از کجا می شناسی ؟! خادم طناب آخر را باز می کند . _ هیس ! آهسته تر ! ممکن است بیدار شوند ! حالا ماهان آزاد شده است . خادم و ماهان کنار هم می نشینند . خادم با صدای آهسته می گوید: _ یادت نیامد ؟! صدایم به گوش هایت آشنا نیست ؟! ماهان در تاریکی حجره به خادم خیره می شود و می گوید: _ نه! خادم می گوید: _ این جا جای سخن گفتن نیست . بیا بیرون بریم. فقط همین را بگویم که در غدیر خم میان صف ایستاده بودیم تا با علی بیعت کنیم . آن جا دخترکی در آغوش مردی بود که آب خواست ! تو رفتی و برایش مشک آبی آوردی ! دختر سیراب شد و مرد خندید . من آمدم کنارت و دست بر شانه ات گذاشتم و گفتم : نگاه تو به نگاه مامان عرب شبیه نیست ! تو گفتی : ایرانی ام ! و من دستانت را فشردم و گفتم: در میا ایرانیان چه اقبال بلندی داشتی که غدیر را دیدی ! ماهان مبهوت نگاهش می کند و می گوید: _ افراز ؟! تو افراز هستی؟! خادم می خندد. _ آری ! هر دو یکدیگر را در آغوش می گیرند. افراز خودش را ا سینه ماهان جدا می کند و می گوید: _ ممکن است بیدار شوند! ماهان بت دو دست ، بازوان افراز را فشار می فشارد . _ چقدر از دیدن تو خوشحالم افراز . افراز با دست به مهاجمان خوابیده اشاره می کند . _ باید از حجره برویم بیرون ! این جا ماندن خطر دارد . ادامه دارد... @shahid_gomnam15