ین عکس اسمم را بنویس. بهش گفتم مامان جان این چه حرفیه می زنی، میخواهم عکس عروسیت رو بندازم.
یک هفته بعد رفتیم فرودگاه.خودش خواست که من برسانمش فرودگاه.هیچ وقت دنبالش تا فرودگاه نرفته بود. آن روز اینقدر زیبا لباس پوشیده بود که هنوز دلِ من در آن روز مانده است. یکی از آرزوهایم این است که لباسهای آن روز مصطفی به دست من برسد. لحظه خداحافظی همیشه سخت است ولی من خبرنداشتم که این آخرین باری است که مصطفی را میبینم. نمیدانستم که قرار است من توی این دنیا باشم ولی مصطفی نه! فکر میکردم من حتماً نیستم برای همین بهش گفتم: مامان جان! شاید وقتی برگردی من نباشم، ازت میخواهم که همه زحمتهایی که برای من و پدرت کشیدی حلال کنی.
حاج خانم شروع به گریه میکند و یکی دو دقیقه روضه حضرت علی اکبر را زمزمه میکند.گریه به مادر شهید میرزایی امان نمیدهد و رو به من تعریف میکند: به مصطفی گفتم: مامان؟ گفت: بله. گفتم مامان جان برگرد من دوبار دورت بگردم. دولا شدم و پای مصطفی را بوسیدم. گفت مامان این کار را نکن. مصطفی حیای به خصوصی داشت. پیشانی مصطفی را بوسیدم. بهش گفتم: مامان جان به حضرت ابوالفضل می سپرمت. انگار که این دیدار اول و آخرمان با هم بود. همه ما در این مدت یک سال و هفت ماه فکر میکردیم رفته کانادا!
مرداد ٩٧ بود که آمد به من گفت همه برادرها و خواهرم رو دعوت کن، میخواهم از همه خداحافظی کنم. باید مدتی برای یک مأموریت به کانادا بروم. امکان دارد سه سال آنجا بمانم و شاید هم دیگر برنگردم. خودش میدانست راهی که میرود برگشتی ندارد. همه این حرفها را برای دلخوشی من میزد که دلشوره این ماموریتش را نگیرم.
این قسمت گفت و گو حاج خانم دوباره با همان صدای رسا و گیرایش میگوید: به خداوندی خدا قسم که اگر کسی به شهدا عقیده نداشته باشد همه زندگی اش را باخته است. مردم فکر نکن که پسر من و بقیه شهدا یک تیر خوردند و تمام شدند. مصطفی برای دفاع از اسلام رفت. برای دفاع از ناموس رفت. مصطفی و باقی شهدا برای پول نرفتند و هر کسی این حرف را بزند در اشتباه بزرگی است. برای من تعریف کردهاند که مصطفی تو ی همان منطقهای که مأموریت رفته بود، هر ماه یک پولی تو پاکت میگذاشت و به خانوادههای بی بضاعت در حد توان خودش کمک میکرد.
مصطفی به من زنگ میزد در حد احوالپرسی با هم صحبت میکردیم. آخرین تماسش ٢٨ آبان ١٣٩٨بود. دوستان مصطفی بعد از شهادتش آمدند خانه ما و همه این تعهد و رازداری و مسئولیتش را تحسین کردند. برایم تعریف کردند که وقتی شبهای احیا میرفتم شاه عبدالعظیم، مصطفی میگفت کاش وقتی من شهید شدم من را در اینجا دفن کنند. حاج خانم میگوید: شهدا خودشان انتخاب میکنند.قبل از اینکه روی قبر یادبود را بپوشانند، از خادمهای حرم خواهش کردم که وارد قبر بشوم! وارد قبر شدم. دراز کشیدم و به مصطفی گفتم مامان جان بیا! توصیف آرامشم توی قبر مصطفی قابل بیان نیست..
روز جمعه که خبر شهادت حاج قاسم را شنیدم، پای تلویزیون گریه میکردم. پسر سومم آمد و خبر شهادت مصطفی را به من داد. حاج خانم میگوید وقتی فهمیدم مصطفی درست همزمان با سردار در منطقه دیگر توسط اصابت موشک امریکایی به مقرشان شهید شده، خوشحال شدم که پسرم مثل امام حسین به شهادت رسید. برای یک مادر واقعاً سخت است. من بیشترین عذابی که می کشم و با خودش هم درددل میکنم، می گویم مادر جان من را حلال کن برای زحمتهایی که برای ما کشیدی! از ته دل میگویم که من شرمنده مصطفی هستم. حاج خانم با گریه ادامه میدهد: مامان جان من شرمنده هستم اگر تو چشم به راه مادرت هستی! چون تو غریب هستی.
مادر شهید میرزایی رو به من میگوید: مصطفی یک قبر یادبودی در حرم سیدالکریم دارد و من پنج شنبه و جمعهها میروم آنجا و میدانم مصطفی آنجا حضور دارد. میدانم صدای من را میشنود و فقط خجالت زده مصطفی هستم چون وقتی بهشت زهرا میروم می بی نم که خیلی قبور هستند که خاک روی آنها نشسته و کسی بالای قبرشان نیامده. به مصطفی میگویم مامان جان ببخش که من قبر تو را نمیتوانم آب و جارو کنم. ببخش که تو هنوز دور از وطن هستی. ببخش که اینقدر غریب هستی. بخش که این قدر مظلوم هستی. مصطفی جان مادرت را ببخش.
به پایان این گفت و گو رسیدهام که مادر شهید میرزایی میگوید: ما ملت ایران تا وقتی نفسی داریم پشت ولایت فقیه را خالی نمیکنیم.من هنوز سعادت نداشتم که رهبر را ببینم، همه خانواده شهدا به دیدار آقا رفتند جز شهید من…این را هم از غریبی مصطفی می دانم. الان هم نمیدانم به چه کسی بگویم که من هم دل دارم و دوست دارم رهبر را ببینم….
هیچی از مصطفی برام نیاوردند
حتی یک انگشتر _نه بدنی نه
پیکری و نه انگشتری _فقط یک
یادبود در حرم حضرت عبدالعطیم
حسنی براش درست کردند😭