بقیه نیروها را هم فرستادم عقب چون نمی خواستند تسلیم شوند ، الان تپه خالیه ! به ما گفته بودن شما مجوس و آتش پرستید . به ما گفته بودند برای اسلام به ایران حمله می کنیم و با ایرانی ها می جنگیم . باور کنید همه ما شیعه هستیم . صبح امروز وقتی صدای اذان رزمنده شما را شنیدم که باصدای رسا و بلند اذان می گفت ، تمام بدنم لرزید . وقتی نام امیرالمومنین (ع) را آورد با خودم گفتم : تو با برادران خودت میجنگی . نکند مثل ماجرای کربلا ... دیگر گریه امان صحبت کردن به او نمی داد . دقایقی بعد ادامه داد : برای همین تصمیم گرفتم تسلیم شوم و بار گناهم را سنگین تر نکنم . البته آن سربازی را که به سمت موذن شلیک کرد را هم آوردم . اگر دستور بدهید اورا میکشم . حالا خواهش میکنم بگو موذن زنده است یا نه ؟! بعد باهم از سنگر خارج شدند و به سمت من آمدند . تمام هجده اسیر عراقی آمدند و به اصرار دست من را بوسیدند و رفتند . نفر آخر با التماس به پایم افتاده بود و گریه می کرد و می گفت : من را ببخش ، من شلیک کردم . بعد از آن فرمانده ی عراقی اطلاعات حملات بعدی دشمن را هم به ما داد و منطقه به دست نیروهای ما افتاد . یکی از کارهایی که من خیلی به آن توجه داشتم انتقال مجروحین و شهدا از منطقه به عقب بود ، با این کار می خواستم مرهمی بر دردهای مادران و خانواده های رزمندگان باشم . در عملیات والفجر مقدماتی پنج روز به همراه بچه های گردان کمیل و حنظله در کانال های فکه مقاومت کردیم اما تسلیم نشدیم . سرانجام در 22 بهمن سال ۱۳۶۱ بعد از فرستادن بچه های باقی مانده به عقب ، تنهای تنها با خدا همراه شدم و شهادت رسیدم.