شهیدهادی_تورجی زاده_حججی_آرمان_حاج قاسم
🌷🇮🇷 🇮🇷🌷 بسم ربِّ زهـــرا سلام الله قسمت پنجاه و دوم داستان #شهیدتورجی_زاده...🌷 ازدواج راوی: خانو
🌷🇮🇷 🇮🇷🌷 بسم ربِّ زهـــرا سلام الله __ قسمت پنجاه و سوم داستان ...🌷 _امام رضا علیه السلام راوی: علی تورجی زاده و دوستان شهید آخرین روزهای اسفند65 آمد مرخصی. کمتر کسی باور می کند که محمد رضا بیست و دو سال داشته باشد! فکر می کردیم سن او حداقل ده سال بیشتر است.سَر و دست و صورتش پانسمان شده بود! این بار شدیدتر از قبل مجروح شده. وقتی حساب کردم دیدم این دهمین باری است که محمد مجروح شده! چند روزی در تعطیلات عید اصفهان بود. با هم رفتیم بیمارستان. پس از معاینه گفت: شما دیگر نباید به جبهه بروید! ترکشهای خمپاره در اطراف ریه شما قرار دارد! خیلی خطرناک است. اما محمد توجهی نکرد. کارش شده بود رفتن سر مزار دوستان شهیدش. بیشتر از همه سید رحمان. می گفت: از اینکه به منازل شهدا سر بزنم خجالت می کشم. خسته بود و دل شکسته. می گفت: توی گلستان شهدا بیشتر از داخل شهر رفیق دارم. از خانه کمتر خارج می شد. از شهر بدش آمده. از مردمی که صبح تا شب به دنبال پول بودند. از کسانی که به خاطر پول همه کار می کردند. از کسانی که گویی هدف خلقت آنها کسب مال است. مجلس دعای توسل برقرار شد. در گلستان شهدا. محمد مشغول خواندن بود. اما لحن خواندن های او تغییر کرده. اشک می ریخت و از عمق جان ناله می زد. همیشه برای پیروزی رزمندگان دعا می کرد. اما این بار بیشتر دعایش آرزویش شهادت بود. می گفت: خدایا دیگه طاقت ماندن ندارم. دنیا برای ما تنگ و کوچک شده! واقعاً همین طور بود. محمد مثل کبوتری بود که در قفس زندانی اش کرده اند. دوستانش تماس گرفتند. قرار شد با آنها به مشهد برود. محمد حداقل سالی یکبار را به مشهد می رفت. اما این بار نمی توانست ساک خودش را بردارد. این توفیق نصیب من شد که با آنها بروم. با آقای سقائیان نژاد که از بچه های همرزمش بود صحبت می کرد. می گفت: هر وقت مشهد آمدی برنامه ریزی کن! هر روز از داخل رواقها و صحن ها زیارتنامه بخوان. فقط روز آخر داخل حرم برو. کاری کن که زیارت آقا برایت عادی نشود. دوستانش می گفتند: محمد در مشهد داخل حرم نمی آید! همیشه داخل صحن گوهرشاد می نشست. از همانجا دعا می خواند. صبح روز اول بود. محمد زودتر از بقیه بلند شد. جلوجلو راه افتاد. ساعتی تا اذان مانده بود. در راه صورتش خیس از اشک بود. اذن دخول را خواند. از صحن گوهرشاد وارد حرم شد! من هم با تعجب به دنبالش بودم! حالت عجیبی داشت. گویی فقط آقا را می دید. از میان جمعیت جلو آمد. به نزدیک ضریح مطهر رسید.همانجا ایستاد. با امام رضا علیه السلام مشغول صحبت شد.گویی آقا در کنارش ایستاده. اشک می ریخت و حرف می زد. بعد به کناری آمد. مشغول خواندن زیارتنامه شد. یک بسته را هم متبرک کرد. بعدها فهمیدم کفن بوده! حال محمد خیلی تغییر کرده بود.می گفت: همان شب اول آقا را در خواب دیدم. فرمودند: بیا داخل حرم و حاجت خود را بگیر! از حرم بر می گشتیم. اینجا هم دست از شوخی برنمی داشت. رفت جلوی یکی از نوار فروشی های اطراف حرم. خیلی جدی گفت: آقا نوار مداحی تورجی رو داری؟! جواب داد: تورجی دیگه کیه! محمد گفت: همین مداح جدید، خیلی هم قشنگ می خونه! آن آقا هم گفت: نه ، نداریم. زیارت با صفایی بود. چند روز مشهد بودیم. محمد صبح ها بعد از نماز در صحن گوهرشاد زیارت عاشورا می خواند. جمعیت زیادی اطراف ما جمع می شد. شب آخر هم داخل صحن مجلس دعا گرفتیم. محمد با آن صدای ملکوتی مداحی می کرد. بچه ها همه اشک می ریختند. این بار هم جمعیت زیادی اطراف ما جمع شده بود. محمد در این سفر آنچه می خواست از آقا گرفت. ...... 📚 کتاب یازهرا 💚 به کانال و بپیوندید 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/4043243523C8ee14b51dd