🍁🍃🍁🍃🍁 🍁🍃🍁 🍃🍁 📚 🌺 قسمت 9⃣1⃣ ✨ مجروحیت 📝 راوی:عبدالرسول تاج الدین,رسول سالاری 🍃رسیدم بالای تپه.رفتم داخل سنگر. با تعجب دیدم که هر سه نفرشان غرق خون افتاده اند. 🍃ترسیده بودم. ترکش های خمپاره به سر و دست و پای علیرضا اصابت کرده بود. او بیهوش روی زمین افتاده بود. سریع منتقلشان کردیم پائین.با یک نفربر رفتیم عقب. 🍃چند روزی در بیمارستان اهواز بودیم.زخم های علیرضا پانسمان شد.اما برای بهبودی کامل,با بقیه رفقا راهی اصفهان شدیم. 🍃رسیدیم توی محل.محمد اقا,برادر علیرضا که خودش در عملیات قبلی مجروح شده بود را دیدم.سر کوچه بود. با تعجب جلو امد و با همان لهجه همیشگی گفت: علی جون,دادا چی شده!؟ 🍃علیرضا هم گفت هیچی,چند تا زخم سطحیه. 🍃محمد اقا با تعجب سر تا پای علی را برنداز کرد.با چشمانی گرد شده گفت: ببینم,تو سه روز پیش ساعت حدود یک و نیم عصر مجروح نشدی!؟ 🍃من که کامل در جریان مجروحیت بچه ها بودم گفتم:اره, چطور مگه. محمداقا گفت:ترکش تو سر و پا و دستت خورده,درسته؟ ! 🍃با تعجب بیشتر گفتم:اره!محمد اقا هیجان زده ادامه داد:بابامون همون موقع خواب بود.یکدفعه دیدم از خواب پرید.نفس نفس زنان بلند شد.اومد تو حیاط و مرتب صلوات می فرستاد و امن یجیب می خواند. 🍃رفتم جلو و گفتم:بابا چیزی شده!پیر مرد هم نگاهش رو انداخت تو چشمام و بعد از چند لحظه گفت: 🍃الان تو خواب دیدم علیرضا غرق خون تو سنگر افتاده, از سر تا پا و دستش هم داشت خون می رفت.اما فکر نمی کنم شهید شده باشه!! 🍃بعد از پایان دوران مجروحیت به همراه علیرضا راهی منطقه شدیم.این بار هم به گردان امیرالمومنین(ع)رفتیم. 🍃در این مدت که اصفهان بودیم, علیرضا یک لحظه بیکار نبود.مرتب پیگیر کارهای فرهنگی و بسیج مسجد بود. 🍃به خانواده شهدا سر می زد و.... روحیات علیرضا خیلی تغییرکرده بود. مرتب از آرزوی شهادت حرف می زد! 🌷ادامه دارد..... 💚 کانال و 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/4043243523C8ee14b51dd