📚 🖋به قلم بهزاددانشگر « همسر » همین طور که او حرف می زد ، اشک های من بی اختیار داشت می ریخت پایین . گفت همین جا هم به من قول بده من که رفتم ، بی قراری نکنی . فکرش را هم نکن که من دارم می روم شهید بشوم . من شهید شدنی نیستم . من هنوز توی این دنیا خیلی دل بستگی دارم . من هنوز از شما و فاطمه دل نکنده ام . همین ها هم نمی گذارند شهید بشوم . مطمئن باش . گفتم این چه حرفی است که می زنی؟ گفت مگر شما حضرت زینب (س) را دوست نداری؟ مگر زیارت عاشورا نمی خوانی ؟ به خاطر مصیبت های حضرت زینب (س) گریه نمی کنی؟ گفتم قبول ، ولی خب دلم برایت تنگ می شود . گفت من به شما قول می دهم یک ماه دیگر اینجا باشم . آن روز به حرف های الان و گریه هات می خندیم . این قدر گفت و گفت تا بلاخره لبخند را روی لب من دید . انگار آرام شد . گفت من لیاقت شهادت را ندارم ، ولی جان می دهم برای جهاد . خیلی کار ها از دستم بر می آید . شما هم به خاطر صبری که می کنی ، توی جهاد من شریکی . توی خلوت خودم به حرف هایش فکر می کردم . خوشم می آمد که باور های خوبی دارد ؛ باور های مقدس . خوشم می آمد که برای باور هایش تلاش می کند ؛ باور هایی که با اعتقادات خودم یکسان بود . تنها کانال رسمی ᯽ ⃟ ⃟ ‌‌‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‎┄•୫❥ @shahid_javad_mohammadii