📚
#دخترهاباباییاند
🖋به قلم بهزاددانشگر
#پارت_96
«همسر»
در طول پرواز ، یکی از خاطره هایی که چند ماه قبل آقاجواد برایم گفته بود ، مدام سرک می کشید به ذهنم . هر چقدر میخواستم بهش فکر نکنم و از دستش خلاص شوم ، نمی شد . گفت توی یکی از همین سفرها ، خانمی برای دیدن همسرش آمده بود سوریه ؛ اما قبل از اینکه همدیگر را ببینند ، شوهرش شهید شد . هر دو با یک پرواز برگشتند ایران : جنازه و همسر داغ دیده ای که فقط توانست جنازه همسرش را ببیند . به آقا جواد گفته بودم دست کم آن چند روزی که ما دمشق هستیم ، دیگر برنگرد و پیش ما باش ؛ اما خودم هم میدانستم اگر اتفاقی بیفتد که حضورش لازم باشد ، برای رفتن یک لحظه هم تردید نمی کند . مدام به حرم حضرت زينب فكر می کردم . یعنی واقعاً دارم می روم زیارت؟ یعنی حرمشان چه شکلی است؟ فاطمه از خستگی و انتظار خوابش برده بود و خیالم کمی راحت تر شده بود . فکر کردم خوب است با بغل دستی ام صحبت کنم تا کمی آرام شوم . او دو تا بچه داشت . او هم بابت دلتنگی های بچه هایش نگران بود . برای همدیگر از راهکارهایمان گفتیم و از مشکلات مشترکمان . وسط حرف هایمان ، حاج خانمی آمد کنار صندلی مان . یک پسر داشت و حالا این یک پسر هم آمده بود سوریه . پرسید اگر پسرش زن بگیرد ، باز هم می تواند بيايد سوريه ؟ كاملاً معلوم بود به پسرش افتخار می کند . معلوم بود پسرش و مسیرش را قبول دارد .
تنها کانال رسمی
#شهید_جواد_محمدی᯽ ⃟ ⃟
┄•୫❥
@shahid_javad_mohammadii