📚
#دخترهاباباییاند
🖋به قلم بهزاددانشگر
#پارت_156
« مادر »
خانه مان از آن روز دیگر خالی نماند صبح تا شب مردم می آمدند بهمان تسلیت بگویند برایمان از خدا طلب صبر میکردند من اما نگاهم به تابلوی عکس جواد بود که زده بود به دیوار عکسش را بزرگ کرده و قاب کرده بودند ، توی عکسش هم لبخند میزد گفتم کجایی جوادم؟ کجایی که دوباره با حرفهایت آرامم کنی . تا قبل از این هروقت دمغ بودم هر وقت از چیزی ناراحت بودم هر وقت آشوب بودم می آمدی و می نشستی کنارم از این در و آن در حرف میزدی و حرف میزدی تا بفهمی من چه ام شده که دلداری ام بدهی و آرامم کنی حالا خودت کمکم کن ناشکری
نکنم .
گاهی هم دست میگذاشتم روی سینه ام سلام میدادم به حضرت زینب و جایی را که قلبم بود فشار می دادم و از خانم میخواستم کمکم کنند تا بتوانم صبر کنم ، تا یکی دو روز توجه مان به غریبه و آشناهایی بود که
می آمدند دیدنمان بعد هم فکر میکردم خب راه دور است تا جنازه جوادم بیاید زمان میبرد بعد یک روز داداشم گفت از پیکر خبری نیست گفت پیکر رشید جوادم افتاده دست داعش . گفتم چی؟ جنازه اش نیست؟ بعد برای یک لحظه خوشحال شدم پس اصلاً ممکن است جواد شهید نشده باشد ، بعد فکر کردم اگر شهید نشده باشد پس چه شده؟ اسیر؟ خدایا من به شهادتش راضی ام؛ اما اسیر نشود . بار اولی که مجروح شده بود و دوست هایش آمده بودند عیادتش داشت از لحظه مجروح شدنش میگفت نمیدانست من از پشت در صدایش را میشنوم میگفت بین نیروهای خودی و داعشی ها بوده میگفت یک گلوله توی تفنگش نگه داشته بوده برای دم آخر که اسیر نشود میگفت هیچ چیز بدتر از اسیری به دست این نامردها نیست شکنجه های خودت یک طرف ، عکسها و
فیلم هایی که میگیرند تا خانواده ات را آزار بدهند یک طرف دیگر .
تنها کانال رسمی
#شهید_جواد_محمدی᯽ ⃟ ⃟
┄•୫❥
@shahid_javad_mohammadii