جا برای نشستن نیست، دستم را می گیرم به میله های مترو و لباسم را مرتب می کنم! با نگاهی می توان فهمید هر کسی چه سَرگرمی برای خودَش دارد! یکی مشغول رفتن به محلّ کار است! دیگری، دانشگاهش دیر شده! و آن یکی هم لابد می رود سمتِ پادگان!... بینِ این همه دغدغه، وسط مترو، دلم هوس می کند با یادت آرام شوم!... تا ایستگاهی که پیاده می شوم، راه زیاد است و سلام بر تو، وقتی نمی گیرد!... از اعماق زمین، به آقایی که ناظر من است؛ سلام!... دغدغه هایم را به تو می سپارَم!...