تازه از سفر رسیده بود، نشانی خانه ای که می خواست را همه می دانستند و راهنمایی اش می کردند، آفتاب که به مغرب رسید می خواست از اسب پیاده شود و حاجتش را بگوید...
شنیده بود صاحب خانه کریم ترین است...
هنوز از اسب پیاده نشده بود که امام حسن علیه السلام یک کیسه نقره به او داد و گفت حاجتت را نگفته می دانم...
حالا پیش خودم می گویم
حاجت من را هم که نگفته می دانی
روایش کن
خدا کند آقایم بیاید...
سلام آقای همیشه حاضر!
صبحت به خیر🌸🍃
کاش به حق کریم آل طاها زودتر بیایی🌷