🤔 تامل! 📖 گلستان سعدی | باب ششم وقتی به جهل جوانی بانگ بر مادر زدم، دل آزرده به کنجی نشست و گریان گفت: مگر خُردی فراموش کردی که درشتی می‌کنی؟ چه خوش گفت زالی به فرزند خویش چو دیدش پلنگ‌افکن و پیلتن گر از عهد خُردیت یاد آمدی که بیچاره بودی در آغوش من نکردی در این روز بر من جفا که تو شیر مردی و من پیر زن