این ذهن هم عجب خیالاتى دارد!... داشتم با خودم فکر مى کردم: کاش مىشد از تو شمارهاى داشتیم و هر وقت دلمان تنگ مىشد، پیامک مىزدیم!...
یا تَک زنگى مىزدیم و صدایت را مىشنیدیم!... آن وقت مىفهمیدیم که تو چقدر از دستمان راضى هستى و یا دلت گرفتهاست!... خیالات است دیگر!...گاهى دلش مىخواهد بنشیند و از نزدیک، با تو درد دل کند!... امان از دست این دل!...
من از همسایههاى منتظران توأم!... دلم را برایت هدیه مىآورم!... تو هم دستم را بگیر!...
سلام!آقا جان بامداد پنج شنبهات به خیر!...