گفتم: نه، امروز خیلی کار دارم. گفتم: راستی، بعد از ظهر وقت دکتر دارم. گفتم: وای، فردا امتحان دارم. مامان زیر لب گفت: توکل بر خدا.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
گفتم: حالم خوب نیست. گفتم: میشه تنهام بذاری؟ گفتم: این هم شد زندگی؟ مامان زیر لب گفت: خدایا شکر.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پرده را کنار زدم. پنجره پر از غروب جمعه بود. یک لحظه احساس کردم قلبم فرو ریخت. جای خالیاش بغض شد توی گلویم. هیچ نگفتم.
مامان زیر لب گفت: یا رادّ ما قد فات. اشکش چکید.