#خاطره_شهید
در آسور یادواره شهدا داشتیم.اصرار🙏داشت من هم حتما باشم وصحبت🗣کنم.گفتم :(محمد جان آنجا مردها🧔🏻🧔🏻هستن وحرف زدن برام سخته🤷🏻♂️!
بالاخره راضی ام کرد وباهم راه افتادیم🚶🏻♂️پشت فرمان نشست🚗چشمان 👀خسته اش 🙇🏻♂️را از آینه جلو میدیدم.آنقدر خواب آلود 😴بود که بعید میدانستم که صحیح وسالم به آسور برسیم. به محبوبه گفتم:(حالا واجب بود بااین وضعیت بریم).
محبوبه خندید😀وگفت:(زن عمو محمد همیشه ما رو همین طوری این طرف اون طرف میبره چشماش 👀هیچ وقت از خواب😴 سیر نمیشه🍕نمیشه میریم دیگه🚗پناه برخدا🕋.)
@shahid_mohammad_belbasi