(زندگینامه‌ و سیره عملی شهید محمد بلباسی) به دوره آموزش تکمیلی سپاه رفته بودیم . پانزده1️⃣5️⃣ شبانه روز را باید در پادگان🔫💣 (شهید باقرزاده ) میماندیم . .آموزش های سختی بود و حسابی خسته می شدیم😫😩😓🤤 . یک روز فرمانده مان👤 ، سرهنگ حسن رضایی گروهان ما را به خط کرد🗣 و دستور از جلو نظام داد . مدتی ما را در همین حالت نگه داشت ، اما چون می دانست بچه های خیلی خسته هستند 😓، دلش سوخت و اجازه داد بنشینیم .🛋 همه نشستیم ، اما محمد هنوز ایستاده بود🚶‍♂️🕺 . سرها به سمتش چرخید . کل گروهان زد زیر خنده 😂، محمد همان طور استاده ، کنار یک ستون خوابیده بود😴🛌 . آقای رضایی که این صحنه را دید ، باصدای بلند 🗣گفت : «قدم رو ! » محمد از خواب پرید😧😨 . کاملا معلوم بود که گیج میزند 😮😲. با همان وضعیت می خواست دستور فرمانده را اجرا کند که ستون را ندید و سرش محکم به آن خورد🤪😜 . همه تا چنددقیقه می خندیدیم 🤣😂. بعد از آن هر وقت محمد را می دیدیم ، به شوخی😝😜 میگفتیم :«محمد ، محمد ، ستون ! »😉 ادامه دارد.... @shahid_mohammad_belbasi