✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ فصل دوم ⭕️ آن دو چشم آبی! یک روز صبحانه ی رجب را دادم و راهی اش کردم. جلوی در گفتم: «شما که خونه نیستی و منم تنهایی حوصله م سر میره؛ اجازه بده برم سری به مادرم بزنم.» نگاهی به من انداخت و بدون هیچ حرف اضافه ای گفت: «برو.» حس کردم بی میل و رغبت است، اما پیش خودم گفتم: اجازه داده، پس میرم.» بعدازظهر چادر سر کردم و رفتم دیدن مادرم، اما او سر کار بود؛ برگشتم خانه. گوشه ای از اتاق بالشت گذاشتم و خوابیدم. در عالم رؤیا دیدم از آسمان گلوله های آتشین بر سرم می ریزد و همه ی وجودم را به آتش می کشد! وحشت زده از خواب پریدم و گفتم: «حتما رجب از من راضی نیست! شش ماه بهش بی محلی کردم، خیلی اذیتش کردم. من نباید می رفتم خونه ی مامان، خدا منو ببخشه!» شب از رجب حلالیت طلبیدم. سعی می کردم بدون رضایتش کاری نکنم تا باز از این خواب های آشفته و ترسناک نبینم. هتل تعدیل نیرو داشت و رجب برای مدتی بیکار شد. با کمک یکی از دوستانش برای گارسونی به هتل چینی ها معرفی شد. حقوقش کفاف زندگی رانمی داد و به سختی روزگار را سپری می کردیم. مادرم برنج و روغن می خرید و زیر چادرش می گذاشت و برایم می آورد. گوشه ا ی از حیاط می گذاشت و می آمد داخل خانه. موقع رفتن می گفت: «زهرا! برو اون وسایل رو بردار مادر، برای شماست.» من از خجالت سرخ می شدم؛ اما رجب به روی خودش نمی آورد که چرا مادرم برای ما گوشت و روغن می آورد. ادامه دارد... 🥀 روایت زندگی بانو زهرا همایونی؛ مادر شهیدان 📙