🌹به روایت ابوالقاسم عموحسینی؛رزمنده ی واحدمخابرات لشکر۱۷ علی بن ابی طالب(علیه السلام)🌹 تا راننده ترمز کرد،در ایفا بازشد.جوانی با زیرپوش زردرنگ و شلواربسیجی سراسیمه پایین پرید،چندقدمی آمدو درحالی که دور و اطراف ‌را نگاه می کرد بلند صدا زد:(( آقامهدی،آقامهدی، کجایی؟ اسیر آوردم.)) بغل آمبولانس فرماندهی ایستاده بودم و داشتم با دست، گردوغباری را که ایفا راه انداخته بود کنار می زدم تا بهترنفس بکشم،وقتی شنیدم اسیر آورده اند، بدو رفتم سمت ایفا.از بدنه آن گرفتم و بالا رفتم.داخلش را سرک کشیدم. ده پانزده نفربودند.چندنفری روی صندلی های چپ و راست نشسته بودند و دوسه نفر زخمی هم کف ماشین آه وناله شان بلندبود.وضع خوبی نداشتند؛ پای یکی شان زخمی شده بود و خون ریزی داشت،درد صورتش را چروک انداخته بود.سرش روی زانوی اسیر دیگری بود که داشت نوازشش می کرد.نگاهم روی همه شان لغزید.ترس و اضطراب درچشم هایشان موج می زد حتی آن افسر درشت هیکلی که یک گوشه به دیواره ی چوبی ایفا تکیه داده بود.همه ی این ها تا آمدن آقامهدی یک دقیقه هم نکشید.وقتی آمدو چشمش به مجروح ها افتاد،درهم شد.رفت سراغ راننده و آن بسیجی.با ناراحتی تشرزد وگفت:(( شما که اسیر مجروح دارید چرا وایسادید؟اینا دارن درد می کشن. فوری ببریدشون اورژانس.)) درهمان نگاه اول،افسر را هم دیده بود.ادامه داد:(( معطل نکنید.زود همه رو ببرید. فقط افسر بمونه.)) افسرپایین آمد و ایفا همان طور که با آمدنش گردوخاک کرده بود.توده ای از غبار را درفضا پراکند و رفت.آقامهدی جلوآمد، اول با افسر دست داد.بعد دست انداخت گردنش وبا چهره ی ملیحی که لبخند دلرباترش کرده بود پرسید:(( اشلونک؟)) اسیر که انتظار چنین رفتاری را نداشت، بالحنی آمیخته به تعجب جوابش را داد.هنوز رگه هایی از ترس درصورتش دیده می شد. چند قدمی باهم سمت جاده رفتند.من هم پشت سرشان راه افتادم،آقامهدی رو برگرداند وگفت:(( عموحسین هوای ما رو داشته باش،به بچه ها هم بگو کمپوت بیارن.)) به صرافت افتادم و دیدم جز من، آقامهدی واسیر عراقی کسی آن دوروبر نیست،توی آن موقعیت هرخطایی ممکن بود از افسر سر بزند. جَلدی رفتم یک کلاش برداشتم و برگشتم. رفته بودند روی تپه های آن طرف جاده. وسط تپه ها جان پناهی بود؛ همان جا نشستند فقط سروگردن شان را می دیدم.بچه ها برایشان کمپوت آوردند پایین تپه اسلحه به دست نگاه ازشان برنمی داشتم.چنان حرف هایشان گل انداخته بود که انگارنه انگار یکی اسیر دشمن است و یکی فرمانده ی تیپ همان طور که نشسته بودم و نگاهشان می کردم، سوال ها یکی دنبال دیگری توی مغزم چرخ می خورد:(( آقامهدی مگه عربی بلده؟ از کجا یاد گرفته؟ اشلونک یعنی چه؟)) با صدای غرش هواپیماهای دشمن به خودم آمدم.چندبار آمدند و رفتند و هرچه داشتند روی زمین خشک منطقه ریختند.آقامهدی و افسرعراقی زیر این سروصدا و آتش بازی چانه شان گرم صحبت بود که هیچ، تازه صدای خنده شان هم گاه وبیگاه می آمد.بعدنیم ساعت ازجا بلندشدند، خودشان را تکاندند و دوتایی کنارهم آمدندپایین.آقامهدی دستور داد افسر را ببرندقرارگاه.باهمان خوش و بش و بگوبخند تخلیه اش کرده بود.می گفت:(( اطلاعات به دردبخوری دارد.تا ماشین بیاید، افسرچشم از آقامهدی برنداشت.به صورتش دقیق شدم،نه می شد اضطرابی دید، نه دلهره ای.آن ترس هم رفته بود.تویوتا آمد و نزدیکمان ترمز کرد.افسرپا روی سپر گذاشت، مکثی کرد و سر برگرداند، نگاهی به آقامهدی انداخت و رفت بالا نشست.یک نفر محافظِ کلاش به دست هم نشست روبه رویش.دست های افسر را محض احتیاط محکم از جلو بستند.هوایش را داشتم. قاب تصویر چشم هایش کسی نبود، جز آقامهدی. وقتی تویوتا حرکت کرد، دست های بسته اش را بالا آورد وبه نشانه ی خداحافظی تکان داد.لبخند، چهره اش را پوشانده بود.تویوتا در هاله ی گردو غبار دور و دورتر شد. آقامهدی روبه ما چند نفر کرد و گفت:(( انگشتر و ساعت این افسر رو ازش گرفتن ، باید پیگیری کنیم ببینیم کی و کجا بوده که تا توی منطقه ست بهش برگردونیم، هدیه ی نامزدش بوده.)) ادامه دارد...🍃🌸🍃🌸