📚
#فتح_خون
#قسمت_سی_دوم
"سید بن طاووس" روایت کرده است که در آن حال، "محمد بن بشیر حضرمی" را گفتند که پسرت را در سر حدات مملكت ری به اسارت گرفته اند و او گفت: "عوض جان او و جان خویش، از خالق، جان ها خواهم گرفت. دوست نمی داشتم که او را اسیر کنند و من بمانم."... یعنی چه خوب است که اسیری او زمانی رخ نموده است که من نیز دیری در جهان نخواهم پایید. امام که مقال او شنید گفت: "خدایت رحمت کند، من بیعت خویش را از تو برداشتم. برو و فرزند خویش را از اسارت برهان." او جواب داد: "درندگان بیابان مرا زنده بدرند اگر از تو جدا شوم و تو را در غربت بگذارم و بگذرم؛ آنگاه خبرت را از شتر سواران راهگذر باز پرسم؟ نه هرگز اینچنین نخواهد شد!"
#راوی
سفینه اجل به سرمنزل خویش رسیده است و این آخرین شبی است که امام در سیاره زمین به سر می برد. سیاره زمین سفینه اجل است؛ سفینه ای که در دل بحر معلُّق آسمان لایتناهی، همسفر خورشید، رو به سوی مستقر خویش دارد و مسافرانش را نیز ناخواسته با خود می برد.
ای همسفر، نیك بنگر که در کجایی! مباد که از سر غفلت این سفینه اجل را مأمنی جاودان بینگاری و در این توهم، از سفر آسمانی خویش غافل شوی. نیك بنگر! فراز سرت آسمان است و زیر پایت سفینه ای که در دریای حیرت به امان عشق رها شده است. این جاذبه عشق است که او را با عنان توکل به خورشید بسته است و خورشید نیز در طواف شمسی دیگر است و آن شمس نیز در طواف شمسی دیگرو... و همه در طواف شمس الشموس عشق، حسین بن علی(ع) ... مگرنه اینكه او خود مسافر این سفینه اجل است؟ یاران! اینجا حیرتكده عقل است... و تا "خود" باقی است، این"حیرت" باقی است.
پس کار را باید به "مِی" واگذاشت؛ آن مِی که تو را از "خویش" می رهاند و من و ما را در مسلخ او به قتل می رساند. آه! ان اهلل شاء ان یراك قتیلا.
گاه هست که کس از "خویشتن" رسته، اما هنوز در بند "تن خویش" است... تن هم که مقهور دهر است. آنگاه از دهر می نالد که:
یا دهر اف لك من خلیل
کم لك باالشراق و االصیل
من صاحب او طالب قتیل
و الدهر ال یقنع بالبدیل
و انما االمر الی الجلیل
و کل حی سالك السبیل
این آوای حسین است که ازخیمه همسایه می آید، آنجا که "جون" شمشیر او را برای پیكار فردا صیقل می دهد. شعر و شمشیر؟ عشق و پیكار؟ آری! شعر و شمشیر، عشق و پیكار. این حسین است، سر سلسله عشاق، که عَلَم جنگ برداشته است تا خون خویش را همچون کهكشانی از نور بر آسمان دنیا بپاشد و راه قبله را به قبله جویان بنمایاند. آنجا که قبله نیز در سیطره حرامیان خون ریز است، عشاق را جز این چاره ای نیست.
شعر نیز ترنم موزون آن مستی و بیخودی است و شاعر تا از خویش نرهد، شعرش شعر نخواهد شد. شعر، تا شاعر از خویش نرسته است، حدیث نفس است و اگر شاعر از خود رها شود، حدیث عشق است،
📗
#فتح_خون
🖊
#نویسنده_سیدمرتضی_آوینی
📄
#قسمت_سی_دوم
@shahid_sajad_zebarjady