📚 خداوند به مادر حال عجیبی داده است. اگر بشود ناخن را از گوشت دست جدا کرد، می‌شود مادر را از فرزندش جدا کرد. هیچ مادری نمی‌تواند ببیند بچه‌اش حتی در خواب یک آه بکشد. با خودش می‌گوید حتماً دارد خواب بدی می‌بیند. سریع بیدارش می‌کند. فقط خداست که می‌تواند محبت بین مادر و فرزند را بفهمد.💚 همانطوری که امام حسین(ع) دست ولایتی‌اش را روی قلب حضرت زینب(س) گذاشت، با خودم می‌گویم خدا خودش دستش را روی قلب مادر شهدا گذاشته است. شک ندارم. هیچ شکی ندارم. وگرنه چطور می‌شد با این همه مصیبت هنوز هم زنده ماند و توی این دنیا راه رفت! 😔 کاش هم فقط غم و غصة شهادتشان بود. از آقا نصرالله هفتاد و پنج روز، از رضا سیزده ماه و از محمد چهارده سال بی‌خبر بودم. گفتنش هم خیلی مشکل است، چه برسد به اینکه به سرت بیاید. ماه‌ها و سال‌ها ندانی بچه‌ات چه شده؟ اسیر شده یا شهید؟ 🌷 با اینکه خبر شهادتشان را آورده‌اند و دیده‌اند که شهید شده‌اند، اما باز هم گوشة دلت منتظر باشی که برگردد؛ بدون اینکه حتی نزدیک‌ترین کَسانت بفهمند. و همان یک دانه پسرت هم که فکر می‌کنی مانده تا یار و یاورت باشد، جلوی چشم‌هایت ذره‌ذره آب شود و تو را بگذارند جلویش تا با تمام وجودت نگاهش کنی.💔 ماها هیچ کاره‌ هستیم. خداوند خودش به بنده‌اش صبر و استقامت می‌دهد. سال‌ها بعد از آن مریضی سختی که داشتم، یکی از فامیل‌هایمان رفته بوده مطب دکتر کُردستی برای بیماری خودش؛ همان دکتری که به حاج‌آقا گفت داروهایم را قطع کند و ببردم مسافرت.🛤 بین صحبت‌هایشان حرف ما پیش آمده بود. دکتر کُردستی با تعجب می‌پرسد: «اِ... مگه اون حاج خانم هنوز زنده است؟!!!» 😳 بندة خدا نمی‌دانست بعد از آن مریضی، من شش بار مُردم و زنده شدم. 😔 بعد از رحلت حاج‌آقا، رفتم چشم‌هایم را نشان دکتر دادم. چشم‌هایم خشک شده بود. 🔅 گفتم: «آقای دکتر، جگرم می‌سوزه، آتش می‌گیرم، حالت گریه دارم، ناله‌ می‌کنم، اما دیگه اشکم نمی‌آد. این چشم‌های من دیگه آب نداره آقای دکتر... خشک شده‌ند.» 😔 دکتر درآمد گفت: «حاج‌خانم، مگه چشم تو دریا بوده؟!!» ✅ فراز پایانی کتاب روایت حاجیه خانم جنیدی از شهیدان: محمد، عبدالحمید، نصرالله و رضا جنیدی. @shahid_sajad_zebarjady