خلوتسرای حاکم، زیباترین جای دارالحکومه بود. حاکم روی تختی بزرگ به بالشهای ابریشمی تکیه داده بود. از این که مجبور شده بود ما را به حضور بپذیرد، ناخشنود بود. کنار تخت، پردهای آویزان بود و شبحی از همسر حاکم در پشت آن دیده میشد. نزدیک حوض زیبایی که از سنگ یشم ساخته شده بود، ایستادیم. زیر پایمان بزرگترین فرش ابریشمی بود که تا آن موقع دیده بودم. رنگ روشنی داشت و نخهای طلا و نقره در میان گلهای ارغوانیاش میدرخشید
قنواء قویی را که در دست داشت، آرام در حوض رها کرد. قوی دیگر را از من گرفت و به طرف حاکم رفت. گوشۀ تخت نشست و گفت: «نگاهش کنید پدر! هیچ پرندهای اینقدر ملوس و زیبا نیست.
چشمهای حاکم از خوشحالی درخشید، اما بدون آن که خوشحالیاش را نشان دهد، گفت: «این یکی را هم در حوض رها کن. بعداً به اندازۀ کافی فرصت خواهم داشت تماشایشان کنم.»
#رؤیای_نیمه_شب
#امام_زمان(عج)
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98