شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°•قاب های روی دیوار•° #قسمت۳ دو سه روزی از این ماجرا می گذرد. در اتاق
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°•قاب های روی دیوار•° مادر به حاضر جوابی ام می خندد. جواب اخمم را با خوش رویی می دهد: «تصمیم اول و آخر رو توی این خونه فقط بابات می گیره. یه دختر خوب و حرف گوش کن که نباید روی حرف بزرگ ترش حرف بزنه؛ فقط باید بگه چشم.» به شوخی گونه ام را نیشگون می گیرد و ادامه می دهد: «اما بابات اجازه ی یه چیز دیگه رو بهت داد.» نگاه پرسشگرم را به چشم های درشت و قهوه ایی اش می دوزم و مشتاق گوش می دهم: «اجازه داد بری پیش همسایه ی خودمون، فاطمه خانوم، خیاطی یاد بگیری. مگه نگفتی خیاطی دوست داری؟ منم بهت آشپزی یاد میدم.» برق شادی در چشمانم می درخشد و گونه های سرخش را می بوسم. هرچند تلاش های بی نتیجه مادر و خانم مدیر تا مدتی باعث سرخوردگی ام شده، اما همین که قرار است هنرهای جدیدی یاد بگیرم، از ته دل خوش حال و راضی ام. اولین برنجی که با کمک مادر دَم می دهم، هیجان خاصی دارد. با لبخندی که در صورتم پهن شده، دَمکنی را از روی قابلمه برمی دارم. بخار ملایمی بالا می آید و بعد هم در هوا محو می شود. رو به مادر می گویم: «مامان! ببین بالاخره برنج پختن رو یاد گرفتم، برنجم کلی قد کشیده.» او مثل یک استاد ماهر که بخواهد غذای شاگردش را تست کند، انگشت اشاره و شستش را در قابلمه می برد و چند دانه برنج برمی دارد و لای دندان می گذارد. ابرویی بالا می اندازد و در حالی که به شوخی ادای پدر را درمی آورد، می گوید: «هنر اصلی یه دختر، آشپزی و شوهردارییه. بارک الله! خیلی خوب یاد گرفتی. برنجت خوب پخته و زنده هم نیست.» و من در حالی که در دلم قند آب می شود، بلندبلند می خندم. ادامه دارد... ✨💎روایت زندگی مادر گرانقدر شهیدان والامقام مجید، حمیدرضا و مسعود انجم شعاع✨ 📎|ڪانال‌ رسمی شہید‌مهدے‌ زاهدلویے‌|° ━─━────༺🇮🇷༻────━─━ 🆔 @MALEKE_Ali ━─━────༺🇮🇷༻────━─━