⬅️سیدِ ماست!
🔹️سیداحمد جوانی بود کم سن وسال،باچهرهای جذاب و اخلاقی خوب ودلنشین.اولین بارش بودجبهه میآمد.روحیهای سرزنده داشت.خیلی خونسرد وبیخیال بود.همین خونسردیش مراکلافه میکرد.
🔸️هرچه اذیت وتهدید میکردم که باید ازاین سنگر بروی،قبول نمیکرد.
سرش که به زمین میرسید،صدای خُروپُفش به هوا میرفت؛به همین خاطر معروف شده بودبه«خیار پوست».
هرچه اصرارکردم،غضب کردم و دادوفریاد راه انداختم که به سنگر دیگری برود،باآن سادگی وصفایش،میخندید ومیگفت:
-آقاجون،تواگه منو بکُشی هم ازاین سنگربهتر پیدانمیکنم.
🔸️یکبار سرغذا عینکش رابرداشتم،درکاسۀ ماست فروکردم وبه چشمش زدم،ولی اوباخنده گفت:
-چقدر دنیاقشنگ شده.سفیدِسفید.تو اگه منو تیکهتیکه بکنی،ازاین سنگرنمیرم.دوست دارم پهلوی شماباشم.
🔹️یکبار مقداری پنیر روی شیشههای عینکش مالیدم،آن را به چشم خودزدم،چوبی به عنوان عصابدست گرفتم ومثل گداها راه افتادم وسط کانال.سید ازخنده رودهبر شده بود.
🔹️من دیگرجلویش کم آوردم.ازبس خوب بود و پاک،نمیخواستم درسنگرماباشد!
تحمل اینکه چندروزبعد،این هم خواهد رفت،حالم رامیگرفت.برای همین ترجیح دادم اصلا باامثال او رفیق نشوم که داغشان راهم نبینم،ولی سید موفق شد ومرا درطرح اخراج ازسنگر،شکست داد.
🔸️عصرشنبه11بهمن1365درشلمچه،داخل سنگر درازکشیده بودیم.بین خواب وبیداری ناگهان دیدیم قوطی ماستی در دستی سیاه وگلی،جلوی درسنگر ظاهرشد.لحظهای همانطور گذشت تااینکه صاحب دست نمایان شد.سیداحمد بود یابقول بچههای سنگرخودمان«سیدِماست».