✫⇠
#خاکریز_اسارت
✍نویسنده:آزاده قهرمان،رحمان سلطانی
💢قسمت چهل و چهارم:پرواز پرستوی مهاجر
🍂بعد از عبور از تونل وحشت و تفتیش لباسا، اسامی خونده شد و اسم
#احمد_متقیان ، همون روحانی که ضربه مغزی شده بود رو با عنوان ملا احمد خوندن. برای همه مون نگران کننده بود و با رفتاری که از اونا تو بصره دیده بودیم ، همون لحظه از احمد قطع امید کردیم و می دونستیم اونو زنده نمی زارن. روز اول همه ما بشدت کتک خوردیم ولی احمد متقیان رو بصورت اختصاصی شکنجه کردن طوری که دیگه نمی تونست روی پاهاش بایسته و اونو میکشیدن این ور و اون ور.
🍂روز دوم بعد از اینکه یه تنبیه عمومی انجام دادن، احمد رو با خودشون بردن. بچه ها براش آیه امن یجیب می خوندند. همه تحت فشار و عذاب بودیم ، ولی دغدغه اصلیمون شده بود احمد. او وضعیت ویژه ای پیدا کرده بود. انتظار طولانی و نگرانیمون جدی تر شد ، بجز چشم انتظاری و توسل کار دیگه ای از دستمون بر نمیومد. چند ساعت گذشت و رعنای کاروان ما برگشت ولی چه برگشتنی. پیکری نیمه جون رو کشوندن و انداختن تو اتاق. پیراهنشو کنده بودن و تمام بدن از گردن تا مچ پا به سیاهی زغال شده بود.
🍂هیچ جایی از اون قامت رعنا سالم نمونده بود. سینه ، کمر ، دستا و پاها همه ورم کرده بود و سیاه شده بود. دورش حلقه زده بودیم و نمی دونستیم چکار کنیم. نفسش به شماره افتاد و در آخرین لحظات طفل دلبندشو صدا می زد. بسختی شهادتین رو بر زبونش جاری کرد. اشکای ما مثل بارون بیصدا بر گونه هامون می ریخت. با فریاد، بعثیا رو صدا زدیم. در رو باز کردن. با اشاره بهشون فهموندیم که داره جون میده. یکی شیون اومد جلو و با حالتی تمسخرآمیز یک لقمه بزرگ نون و پنیر کرد تو حلقش و رفت. لقمه راه نفسشو بند اورد. بچه ها سریع لقمه رو از دهنش بیرون کشیدن و مقداری نفس مصنوعی دادن ولی بی فایده بود. احمد چند نفس عمیق کشید و روح بلند و مقاومش به بیکرانه آسمون پر کشید و جسمِ سیاه و کوبیده شده اش آروم گرفت و این🌷
#اولین شهیدی قافله سی و هشت نفره ما بود که با آن وضع فجیع تقدیم محضر اباعبدالله شد.
🍂سفاکان روسیاه وقتی متوجه شدند احمد🌷
#شهید شده با خوشحالی و خنده فزیاد میزدن مات ملا (ملا مُرد). با بی احترامی پیکرشو داخلِ پتویی گذاشتن و با سیم تلفن پیچیدن و بردن. احمد روز هفدهم بهمن ۶۵
#شش_روز_بعد_از_اسارت در حالی زیر شکنجه شهید شد که تنها ۲۴ بهار از عمرش سپری شده بود و یه طفل پسر داشت. هر وقت یاد صدا زدنای فرزند خردسالش در واپسین لحظات عمرش میفتم دلم آتیش می گیره. او
#جاودانه شد و ما همچنان زمینی ماندیم و منتظر حوادث بعدی...
☀️
#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯