⚡« بِسمِ اللهِ القاصم الجبارین »⚡ 📖  روایت «» 🔸٢٠٠ خاطره🔸️از 🔘به قلمِ محمدرضا حسنی سعدی و عباس صادقی 🔺فصل نهم: مردم داری 🔸صفحه: ۱۴۲ 🔻ادامه قسمت صد و چهل و سوم: همیشه یادم باش ✍هر کس پیشت می آمد از تو تبرکی می گرفت. انگشتر و‌ چفیه، حتی چند خط نصیحت که با آن دست مجروحت می نوشتی. اما من آن روز بر خلاف بقیه انگشترم را کف دستت گذاشتم و گفتم: حاجی همیشه یادم باش. حسین وارد اتاق شد و گفت: آقای اصلانی اومده و اصرار داره حتما شما رو ببینه. با اینکه دوست نداشتم اصلا از کنارت تکون بخورم، اما نمی خواستم مزاحمت باشم. گفتم: اشکال نداره. یه دفعه دیگه نهار میام پیشت. بغلم کردی و بعد از کلی عذرخواهی گفتی: آقای پور جعفری، مهدی بدون نهار نره. باز هم نگاهت کردم و از اتاقت بیرون آمدم. غافل از اینکه این آخرین دیدارمان است. انگشترم پیش تو ماند. کاش حالا که شهید شده ای یادم بیفتی. 🗣️ رزمنده جانباز داوود جعفری(مهدی)، سردار سلیمانی از دریچه خاطرات ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯