💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦 ۳۶ 💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦 رفتیم. روستای پدر بزرگ خانمش. تعدادمان زیاد شد. جای نشستن کم آوردند. حصیر انداختند توی زمین بغلی. محسن پرسید:این زمین مال کیه؟ یکی گفت:مال فامیله یکی گفت:نه زمین غریبه است. نیامد توی آن زمین. پایش را کرد توی یک کفش که زنگ بزنید از صاحبش اجازه بگیرید. 🍀راوی:سید اصغرعظیمی،دوست شهید 📚 فصل ۳ ص ۲۰۴ هدیه نثار روح این بزرگوار 🌺الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌺  🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊