#خاطرات_شهدا
🔸بیشتر مواقع سعی می کرد خوشحال باشد تا خوشحالم کند. یک روز گفت: «توی اتاق کارم نشسته بودم، صبحانه ام روی میز بود. برای انجام دادن کاری از ساختمان رادیو بیرون رفتم. موقع حصر آبادان تعدادی از حیوانات خانگی در بیان های اطراف آبادان سرگردان بودند.
🔹بچه های رادیو تعدادی بز را آوردند و در محل رادیو نگهداری می کردند. کارم که تمام شد به محل رادیو برگشتم و داخل اتاق رفتم. دیدم مهمان ناخوانده دارم. بزی با خیال راحت مشغول خوردن صبحانه ام بود. مقداری نان و پنیر و کمی مغز گردو.
🔸موقعی که رسیدم دیدم آخرین لقمه صبحانه ام را می خورد. سرفه ای کردم. برگشت و نگاهم کرد. هنوز در حال خوردن و ریشش میجنبید. در همان حالت صدای بع بعش در فضای رادیو پیچید.
🔹متوجه نشدم که بع بع تشکرش بود یا اینکه می گفت بقیه اش کو؟ برای بچه های رادیو که تعریف کردم از خنده روده بر شده بودند. گفتم هرکس یه روزی و قسمتی دارد. صبحانه امروز ما هم قسمت بز شد و باز بچه ها غش غش خندیدند.
✍به روایت همسربزرگوارشهید
#شهید_غلامرضا_رهبر🌷
#سالروز_شهادت
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💥روایتگری شهدا
✅
@shahidabad313
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊