👈
#آقا_خوبه
🌼جدیدترین و آخرین
#کتاب
💢از بهار سال 1364 در واحد آر.پی.جی لشکر 27 محمد رسول الله (ص)، با جوانی آشنا شدم داش مشدی و باصفا، بچۀ محلۀ "تی دوقلو" میدان خراسان.
💢"
#حمید_کرمانشاهی" که ظاهرا قبل از آن در کردستان بود، برای اولین بار به جنوب اعزام شده و به واحد ما آمده بود.
حدود 2 سال با حمید آشنا بودم و مدتی در گردان 🌷
#شهادت همرزم بودیم.
💥روز چهارشنبه 17 تیر 1366، همراه
#حامد_قاسمی به معراج شهدای تهران رفتیم تا جنازۀ "🌷
#جمشید_مفتخری" را ببینیم. وارد یکی از سردخانهها شدیم. اتاقی بود حدود 4 متر در 4. حامد یکراست رفت سراغ تابوت جمشید.
💢نمیدانم چه شد که به محض ورود، روی اولین تابوت سمت راست را خواندم:
"تهران، میدان خراسان، تیردوقلو، کوچۀ برق ادیسون ..."
💢چی؟ کوچۀ برق ادیسون؟ این اسم خیلی برایم آشنا بود. آنجا خانۀ🌷
#حمید_کرمانشاهی بود.
همیشه به شوخی بهش می گفتم:
- آخه اینم شد اسم
#کوچه؟ انشاءالله شهید بشی تا
#کوچه را به نامت کنند!
🌷بلافاصله درِ تابوت را باز کردم. خودش بود؛⚘
#حمید.
بدنش کاملا سیاه بود؛ میگفتند باوجود اینکه تابستان است، ارتفاعات ماووت عراق یخبندان و سرد است. ظاهرا اینها هم یکی دو روز روی ارتفاعات و میان برف مانده بودند.
☀️صورتش از انفجار یا سرما سیاه شده بود. لبانش باز بودند، ولی آن خندۀ داشمشدی را نداشتند. سینهاش کاملا متلاشی بود. دل و رودهاش هم.
💢سرم را بردم پایین. از
#عشق، بوسهای از لبان بازش گرفتم. آنقدر سرد بودند که لبهایم به لبانش چسبید. سخت لبانم را از لبش جدا کردم.
آن طور که می گفتند: