🍎
#رمان_طعم_سیب
💠
#قسمت_۲۷
دستشو از روی دهنم پس زدم چشمامو ریز کردم و گفتم:
-این چرت و پرتا چیه میگی؟؟؟
با بغض روبه من گفت:
-چرتو پرت نیست...وقتی مامان با مامان جون حرف میزد حرفاشونو شنیدم...
چشمام داشت از کاسه در میومد با تعجب دستمو گذاشتم دو طرف شونه هاش و تکونش دادم و گفتم:
-زود باش هرچی شنیدی بگو...
-مامان جون یه هفته پیش زنگ زد به مامان من بیرون داشتم بازی میکردم خواستم برم خونه که شنیدم مامان داره تلفنی صحبت میکنه صدارو آیفون بود شنیدم که میگفت تو حالت بده...انگار یه پسری به اسم علی اذیتت کرده...
حرفشو قطع کردم و گفتم:
-نه...نه...ایناچیه میگی...اذیت چیه!!!!
چشمامو بستم اما دیگه صدایی از امیر حسین نمی اومد...چشمامو باز کردم و دیدم یه گوشه مظلوم ایستاده بهش گفتم:
-چرا اینجوری میکنی...
یک دفعه برگشتم و دیدم مامان جلوی در اتاق دست به سینه ایستاده...
از روی تخت بلند شدم مامان با ناراحتی و عصبانیت به امیرحسین گفت:
-از اتاق برو بیرون...
امیرحسین هم از ترسش دووید و رفت...آب دهنمو قورت دادم و مامان نزدیک تر شد...روکرد بهم گفت:
-بشین کارت دارم...
یواش و با نگرانی نشستم روی تخت...
مامان برعکس افکار من دستمو گرفت و با مهربونی گفت:
-من همه چیز رو میدونم...پس بدون هیچ ترسی حستو برام بیان کن...
نفس عمیقی کشیدم با ناخون هام چنگ زدم بین موهام به یه گوشه خیره شدم و بعد از چند لحظه سکوت گفتم:
-علی اصلا قصد اذیت کردن من رو نداشت و نداره...دوستم داشت مثل بچگیامون...
مامان حرفمو قطع کرد و گفت:
-توام دوستش داشتی؟؟
سرمو انداختم پایین و گفتم:
-داشتم و دارم...
سرمو آوردم بالا دستاشو گرفتم و گفتم:
-مامان مقصر همه چیز من بودم...علی داشت ازم خواستگاری میکرد علی منو میخواست همه چیز جور بود من همه چیز رو خراب کردم حالا هم که رفتن و دیگه هیچوقت نمیبینمش...
-حالا میخوای چیکار کنی...
-چیکار میتونم کنم...باید فراموش کنم...
-پس از همین حالا شروع کن...
چشمامو بستم و گفتم :
-چشم...
بعد هم آغوش گرم مامانو حس کردم...
#ادامہ_دارد...