🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد💗 قسمت32 دایی را صدا میزنم و صدایش از حیاط به گوش می رسد. چادرم را در می آورم و به حیاط می روم. دایی در حال لباس شستن است. خسته نباشید می گویم. _خوبی دایی؟ با لبخند می گوید: _سلام! شما خوبی؟ شما خسته نباشی. ببخشید دایی جان که دیشب نشد بیام. _خوبم. اشکالی نداره. خوب نگاهم می کند و می گوید: _مطمئنی حالت خوبه؟ انگار خسته ای یا... وسط حرف دایی می پرم و می گویم: _نه خوبم. میرم تو اتاق. لباس هایم را در می آورم و به دنبال شانه، کیفم را می گردم. شانه را پیدا نمیکنم. تمام محتوایات کیف را روی میز می ریزم تا یلکه پیدا شود. در میان وسایل می گردم که نگاهم به کتابی میخورد. جلد کتاب در روزنامه پیچیده شده است. کتاب را برمیدارم و روی صندلی می نشینم. صفحه اول و پایین بسم ا‌لله، با خودکار نوشته شده است: کتاب شناخت. چند صفحه ای ورق میزنم و با یادآوری اتفاق امروز شوکه می شوم. مطمئن هستم این کتاب مال من نیست و کسی توی کیفم گذاشته است. محتوایات کیف را به داخلش برمی گردانم و سرم را روی میز می گذارم. چشمانم را می بندم و آن صحنه را تداعی میکنم. چهره ی آن مرد را به خاطر نمی آورم. دایی در میزند و وارد اتاق می شود. _خوبی؟ نگاهم را به چهره ی دایی می دوزم و می گویم: _گیجم! لبخند از صورت دایی محو می شود و جلو می آید. روی میز را که نگاه می کند، کتاب را بر میدارد و ورق میزند. تا نگاهش به صفحه اول می افتد، تعجب در چشمانش نمایان می شود. چشمانِ گرد شده اش را حواله نگاهم می کند و می گوید: _اینو کی بهت داده ریحانه؟ شانه ای بالا می اندازم و می گویم: _نمیدونم دایی. _خوب فکر کن! _راستش امروز با دوستم رفتم بازار. از بازار که بر می گشتم دیدم یه آقای میخواد دزد بگیره‌. یهو یکی دست کرد تو کیفم منم حواسم پرت بود و ندیدمش. اونم رفت تو بازار! _میدونی این چیه؟ _کتابه دیگه! _نه! چه کتابیه؟ _نمیدونم. _این کتابِ سازمانه! خودشونم مینویسن. دایی سرش را دست می گیرد و ادامه می دهد: _مطمئنم برات نقشه ای دارن! اونا میخوان تو رو جذب کنن. تو با عقایدت جایی حرف زدی؟ تو دانشگاه؟ به کسی شک نداری؟ من که از حرف های دایی سر در نمی آورم، می گویم: _نه! شاید چون حجابمو دیدن اینطور فکر کردن. _شاید! اونا کارشونو بلدن. دنبال بچه مذهبیا میگردن واسه عضوگیری. مخصوصا اونایی که فقط مذهبین و تفکرات مذهبی ندارن. این کتاب هاشونم بهشون میدن و بعد اگه خوششون اومد به اونا ملحق بشن. _این کتابشون مذهبیه؟ دایی پوزخندی می زند و می گوید: _آره. مارکسیسم با روکشی از قرآن و نهج البلاغه. میدونی اینا رفتن پیش آیت الله خمینی، ایشون بهشون چی گفتن؟ _نه. _آیت الله خمینی گفتن عقاید شما مارکسیسم بعلاوه بسم الله هستش. شما با مبارزه ی مسلحانه نمیتونین انقلاب کنین. اصلا اونا مبارزه ی مسلحانه رو از چپی ها یاد گرفتن. اونا الگوشون نهضت فیدل کاسترو در مقابله با آتئیست هاست، همون کودتای کوبا! _شما با مجاهدین دشمنین؟ _ما با عقایدشون دشمنی داریم به امید این‌که عقاید مارکسیسمی شون را عوض کنن. کتابشونو اگه خواستی بخون اما اگه شبهه داشتی حتما بپرسی. _نه! دلم نمیخواد بخونمش. دایی همان طور که بیرون می رفت، گفت: _هر طور مایلی. کتاب را از پیش چشمانم قایم می کنم. شام املت میپزم. دایی اعلامیه روی میز می گذارد و می گوید: _اعلامیه ی جدید آقای خمینی! از نجف رسیده. ظرف ها را میشویم و اعلامیه به دست از آشپزخانه خارج می شوم. پشت میز می شینم و چراغ مطالعه را روشن می کنم. نور زرد رنگ چراغ روی کاغذ پخش می شود و با چشمانی گرسنه و مشتاق دیدن اعلامیه را میخوانم. ضربان قلبم بالا و پایین می پرد و از شوق اشک در چشمانم حلقه می زند. اعلامیه را جمع می کنم. دست و صورتم را آبی میزنم و شب را صبح می کنم. صبح پر انرژی از خواب بیدار می شوم و بعد از نماز و دعا از دایی درخواست میکنم من نانوایی بروم. دایی قبول نمی کرد اما نتوانست جلوی اصرار هایم بایستد و آخر رضایت داد. چادرم را سر می کنم و سفره ی نان را به دست می گیرم‌. نانوایی یک کوچه با خانه فاصله دارد. صف خانم ها خلوت تر است و میتوانم سریع نان بگیرم. نان ها را در سفره می پیچم و راهی خانه می شوم‌. چند قدمی که از نانوایی دور می شوم لِخ لِخ کفش هایی را از پشت سرم می شنوم. به بهانه ای می ایستم و پشت سرم را نگاه میکنم. پسر جوانی با کت لی و شلوار مشکی دم پا درست پشت سرم می ایستد و خودش را با دوچرخه اش سرگرم می کند. ترس به وجودم چنگ می اندازد و قدم هایم را تند تند برمیدارم. بالاخره راه یک کوچه به اندازه یک خیابان برایم طی می شود و در خانه را باز می کنم و وارد می شوم‌. 🍁نویسنده_مبینار (آیة)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸