🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد 💗
قسمت208
دایی نفس عمیقی می کشد و دستش را به داخل جیبش فرو می برد.
سکوت اش را علامت رضا می گیرم و باهم به محل تظاهرات می رویم.
زن و مرد، با حجاب و بی حجاب دستان شان را گره کرده اند و ندای آزادی سر می دهند.
توی جمعیت نمی توانم بچه ای را روی زمین بگذارم و همه اش عقب می مانم.
صدای تفنگ و ندای آتش و بوی تند خون مشامم را پر می کند.
از جوی ها به جای آب، خونابه روان است.
خیلی از پیکر ها بی جان کف خیابان پهن شده اند و گاهی مرد و زنی می بینم که از دیدن خون خود زهره می ترکاند.
کسی نیست به دادشان برسد و هیچ کس حق کمک به آنان را ندارد.
حتی بیمارستان هم حق ندارد آنان را معالجه کند.
خیلی ظلم است اما مردم دست به دست هم می دهند و با دست خالی میان توپ و تانک سربازان شاه می ایستند.
با ریختن گاز اشک آور و جیغ های مردم سریع بچه ها را بغل می گیرم و از مهلکه جان به در می بریم.
عکس های امام را مردم به دست گرفته اند و خواهان بازگشت شان هستند.
نزدیک های ظهر سیل مواج جمعیت به رود هایی تقسیم می شود.
عکاس های ایرانی و خارجی به خط ایستاده اند تا این حماسه را ضبط کنند.
هر چه فریاد دارم بر سر شاه و هم کاسه ای هایش می زنم.
در دل جمعیت می روم و دست می برم به داخل کیفم و اعلامیه ها را به هوا پخش می کنم.
باران کاغذ روی سر مردم می نشیند و ندای الله اکبر شوق گرفتن یکی از اعلامیه ها دلهای شان را به تپش در می آورد.
یکی دو ساعت بعد خسته می شوم و زبانم به کامم چسبیده.
دیگر با این دو بچه تحمل ادامه دادن ندارم و برمی گردم خانه.
مردم بخاطر حکومت نظامی از ساعت نه نمی توانند خارج شوند.
با دیدن زباله های خانه اخم می کنم و سطل را دوان دوان به طرف سطل آشغال محله می برم.
بوی شیرابه و زباله مشامم را به سخره می گیرد.
زباله های زیادی تلنبار شده و شاه دستور داده ارگان های خدماتی مثل شهرداری کاری انجام ندهند تا مردم قدر دولت و حکومت بدانند!
با این کارها نمیتوانند اراده انسان های آزادی خواه را به بند بکشند.
چند نفری توی کوچه پرسه می زنند و با گاری دستی زباله ها را جمع می کنند.
حس همدلی در شرایط سخت انگیزه را در رگ های امید به حرکت می آورد.
خدا قوت بهشان می گویم و سریع به خانه برمی گردم.
دایی هم آخر شب ها برمی گردد؛ انگار برای ما حکومت نظامی و غیر اش فرقی ندارد.
صبح چشم باز کرده و نکرده سریع به نانوایی می روم.
توی صف هر کسی چیزی می گوید.
یکی می گوید شاه می رود، دیگری می گوید انقلاب میخواست پیروز بشود تا الان شده بود.
دیگری برای اینکه امید مردم مخدوش نشود سخنان امیدبخش می زند.
نان سنگک را توی سبد می گذارم و به خانه برمی گردم.
با دیدن رختخواب مرتب دایی وا می روم.
آهسته او را صدا می زنم اما جوابی نمی شنوم.
نصفه و نیمه صبحانه می خورم و سرگرم کارهای سپردهی مردم می شوم.
صدای نق نق بچه ها که به گوشم می رسد وا می روم.
هنوز نیمی از کارهایم مانده! امروز قرار است خانم مومنی بیاید تا کتاب ها نامه های جدید را به دستش بدهم تا میان بچه ها پخش کند.
صدای در را که می شنوم به امید دیدن خانم مومنی در باز می کنم که با دیدن مرد سر به زیری جا می خورم.
با لکنت می پرسم:" اِمم... شما کی هستین؟"
همان طور که با چشمانش زمین را می کاود، دستش را داخل کیفش می برد و پاکتی در می آورد.
بعد هم نگاهی گذرا به من می اندازد:
_سلام. خانم غیاثی، اینا رو بخونین. از طرف آقامرتضی است.
با شنیدن نام محبوبم دل به تپش می افتد.
انگار می خواهد خودش بیرون بیاید و نامه را بگیرد.
دستان لرزانم را از زیر چادر به طرفش دراز می کنم.
دستانم بخاطر استرس عرق کرده و رنگ از رخسارم پریده است.
مرد با شرم از من عذر میخواهد و می گوید:" ببخشید دیر بهتون می رسونمش اما اینا مال قبل دستگیری شونه.
گفتن من بهتون بدم. خودمم فرانسه موندگار شدم و نتونستم به دستتون برسونم."
در حالی که زبانم یاری ام نمی کند اما به سختی تمام می گویم:
_خواهش می کنم.
دلم میخواهد پاکت را بردارم و کیلومتر ها بروم و بروم تا در جایی که هیچ آدمی پیدا نشود آن را بخوانم.
دوست دارم زیر آسمان آبی با مرتضیام خلوت کنم.
پاکتش را ببوسم و به چشم هایم بکشم.
بعد از تشکر و خداحافظی به داخل می روم.
بچه ها مشغول بازی هستند و بدون معطلی و دور از چشمشان پاکت را باز می کنم.
یک کاغذ است و یک عکس!
اول عکس را برمی دارم و پشتش را می خوانم.
تاریخ نوشته شده و به گمان همان روزی است که عکس گرفته شده.
🍁نویسنده_مبینار(آیه)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸