🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد 💗
قسمت257
سری تکان می دهم که یعنی بله.
هینی می کشد و می گوید:
_مثل این که رفیق ما خیلی عجله داره!
_از تو بیشتر عجله نداره!
تو خودتو یادت رفته؟ یادت نیست شبی که اومدی خواستگاری، شب بعدش محرم بودیم؟
خنده میان حرفش می پرد.
_خب وضعیت ما فرق داشت!
ما نمی تونستیم صبر کنیم. بعدشم صبر می کردیم، تو کجا میرفتی؟ من کجا می رفتم؟
بعدشم مگه ما میخواستیم عروسی مفصلی داشته باشیم؟
دلایلش قانعم می کند و سفارش می کنم به حمام برود.
سر و رویش خاکی است و برای روحیه اش هم خوب است.
حوله اش را به دستش می دهم و محمد حسین را هم به حمام هول می دهم.
سارافن زینب را باری دیگر در تنش چک می کنم.
موهای خوشگلش را شانه می زنم و برایش شعر دختر می خوانم.
بعد سراغ کمد مرتضی می روم تا برایش لباس پیدا کنم.
پیراهن آبی آسمانی اش را اتو می زنم و آویز می کنم.
کوکب خانم سراغ اتو را می گیرد و سفارش میکنم داغ است.
تنها کت مرتضی خلاصه می شود در یک کت مشکی که برای عروسی آن را فقط در تنش دیده بودم.
کت را هم سر و سامان می دهم و سر جایش می گذارم.
تا آن ها بیایند بیرون اذان را داده اند.
سریع همگی نماز می خوانیم و با عجله حاضر می شویم.
مرتضی سراغ پیراهن دو جیب اش می رود که من برایش خریده بودم.
صدایش می زنم و می پرسم:
_چی میخوای؟
_پیراهنی که برام خریدی رو میخوام بپوشم.
تای ابرویم را بالا می دهم و نچ نچ می کنم.
_بسه پیراهن! امشب عروسیه کتت رو بپوش با اون پیراهن آبیه که آویزونش کردم.
محمد حسین بدون در زدن و با عجله خودش را به در اتاق می زند.
اخمی می کنم و سفارش می کنم:" محمد حسین! یواش پسرم، این لباستو کثیف نکنیا! نبینم پاره شده باشه!"
بدون اعتنا به حرفم با صدای بلندی داد می زند:
_سلین جان اومده! سلین جان اومده!
جمع مان جمع بود و فقط سلین جان و حاج بابا را کم داشتیم.
مرتضی میخواهد بیرون بیاید که می گویم:" مرتضی جان دیر میشه! لباستو پوشیدی بیا دست بوسی."
وا می رود اما حرف رو حرفم نمی زند.
چادر مشکی ام را سر می کنم و به طرف ایوان می روم.
سلین جان با روی گشاده دستانش را برایم باز می کند و خودم را در آغوشش پرت می کنم.
سر از روی شانه اش برمی دارم و می پرسم:
_سلام، خوبین؟ حاج بابا خوبن؟ توی راه اذیت نشدین که؟
بوسه ای دیگر بر گونه هایم می نشاند و با ذوق می گوید:
_سلام، نه گلین جانم. خدا رو شکر همگی خوبن و زیاد هم اذیت نشدیم.
حاج بابا با دستان پر محمد حسین را بغل گرفته.
پیرمرد بیچاره که حالی برایش نمانده اما خوب برای بچه ها دلبری می کند.
پیش می روم و بعد از سلام و خوش آمدی گویی به محمد حسین و زینب می گویم حاج بابا را اذیت نکنند.
حاج بابا خنده ای می کند و دهان بی دندانش معلوم می شود.
_نه گلین، چیکارشون داری؟ دختر به این گلی! پسر به این خوبی!
لبخندی می زنم و می گویم سبد توی دست شان را بدهند.
به طرف خانه می روم و سلین جان و مرتضی را میبینم که هم را بغل گرفته اند.
با این که سلین جان، مادر مرتضی نیست اما خاله بودن حکم مادری را دارد.
سبد را بدون نگاه کردن توی یخچال می گذارم.
کوکب خانم با ماشین خودشان می روند و من هم می گویم ما هم می آییم.
مرتضی بی معطلی همگی را به طرف ماشین هدایت می کند.
سلین جان، من و بچه ها پشت می نشینیم و حاج بابا کنار مرتضی می نشیند.
دل توی دلم نیست تا دایی را در رخت دامادی ببینم.
با این تصورات قند در دلم آب می شود.
صدای دست و دف کوچه را برداشته.
دم در برادر و پدر عروس و آقامحسن به خوش آمدگویی مشغول هستند.
یاد آقاجان می افتم که وقتی بحث عروسی پیش می آمد می گفت من خودم برای کمیل آستین بالا می زنم و خوش آمدگوی اش می شوم.
جای خالی او آه را از قلبم بیرون می کشد.
آقامحسن، مرتضی را معرفی می کنند و هم را در بغل می فشارند.
با سلین جان هم قدم می شود و دست زینب را از دستم جدا نمی کنم.
محمد حسین مرا صدا می زند و می ایستم.
_مامان وایستا منم بیام.
وقتی به من می رسد دستی به گونه های سرخش می کشم و می گویم:
_نه مامان جون، ما میریم زنونه. تو با بابات برو.
باشه ای می گوید و دوان دوان می رود.
وارد خانهی آقای مرادی می شویم.
به سلین جان کمک می کنم از پله ها بالا برود.
با رسیدن به آخرین پله نفسی می کشد و با یا علی از آن عبور می کند.
چند نفری توی حیاط و پیش صحن ایستاده اند و حرف می زنند.
در را باز می کنم و منتظر می شوم اول سلین جان وارد شود.
🍁نویسندهمبینار(آیه)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸