🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد 💗 قسمت278 دلم از سوپ بی رنگ و رویی که پیش چشمانم هست بهم می پیچد. آخر این هم شد سوپ؟ مرتضی قاشق پر را پیش رویم می گیرد و اصرار می کند کمی بخورم. چشمانم را می بندم و محتوایات قاشق را به دهان می ریزم. از مزه‌ اش چهره ام بهم می رود. با ضربه‌ی در چشم می گشاید و دکتر و پرستار را می بینم. خانم دکتر روسری اش را سفت می کند و با روی گشاده حالم را می پرسد و از مرتضی می خواهد ما را کمی تنها بگذارد. بعد از رفتن او، همانطور که سرم و برگه های کنار تخت را چک می کند، می گوید: _احساس کردم جلوی شوهرت راحت نیستی. حالا بگو حالت چطوره؟ از روان شناسی اش جا می خورم و از دردهایم می گویم. پانسمان زخم را برمی دارد تا چکی کند. با دیدن بخیه ها دلم ضعف می رود و چشمم را می بندم. _نه، خدا رو شکر رو به بهبوده. بعد هم به پرستار چیزهایی توصیه می کند. عینکش را جا به جا می کند و با لحن سوالی می پرسد: _زخم یادگاری کیه؟ لب برمی چینم و دوست ندارم بگویم که این زخم را از که خوردم. و فقط به "زخم نفاق" اکتفا می کنم. معلوم است برایش پیچیده شده اما به سوال کردن ادامه نمی دهد. دستش را روی شانه ام می گذارد و توصیه می کند خودم را تقویت کنم. چشمی می گویم و با رضایت به طرف در می رود. بعد از رفتن شان در باز می شود و مرتضی می آید. _چیز خاصی گفت؟ _نه. _من ازش پرسیدیم کمپوت برات خوبه، گفت آره بخوره. میخوای برات باز کنم؟ سر تکان می دهم که نمیخواهم. خمیازه‌ی مرتضی خستگی اش را لو می دهد. او مثل یک پروانه از وقتی که چشم باز کرده بودم دورم می چرخید. حالا نوبتش شده تا کمی استراحت کند. مچ دستش را می گیرم و از او میخواهم برود و کمی استراحت کند. قبول نمی کند. _من اگه برم ازینجا خسته تر میشم. اینجا که باشم یه نگاه بهت بکنم تموم خستگیام تموم میشه. تا شب لحظه ای چشم از من برنمی دارد. چقدر حس خوبی است کسی را داشته باشی که دلش بند دلت باشد. روز ها در بیمارستان برایم به کندی لاک پشت می گذرد. تنها سرگرمی ام شده نوشتن و نوشتن. انگار توفیق اجباری شده است تا اندکی وقت بگذارم و از چیزهایی بگویم که تنها در دلم می گذرد. شب ها و روزهایم با طعم درد طی می شود. گاهی اینقدر درد وحشیانه به جانم می افتد که نمی توانم تحمل کنم. بارها خواسته ام ناشکری کنم اما هر بار دهانم به ناشکری لال می شود. قلم در دستانم می چرخد و می گوید از راز هایی که دانه دانه از کنج گنجینه‌ی قلبم بیرون می آید. دلم برای بچه ها پر می کشد. دوست داشتم برای دیگر موهای نرم زینب را با سر انگشتانم نوازش کنم. دستان کوچک محمد حسین را بگیرم و چشمان معصومش از دیدگانم عبور کند. حیف... حیف که ورود بچه ها به بخش میسر نیست. مرتضی هر وقت می رود به خانه، نقاشی های شان را برایم می آورد. آنچه دلم را تنگ تر می کند خط و خطوطی است که من و آن ها را نشان می دهد. هوای ریه هایم را با نفسی عمیق بیرون می دهم. خانم دکتر مثل همیشه شاداب وارد می شود و بعد از بررسی زخمم متعجب می شود. حرفش من و مادر را بسیار خوشحال می کند. _فکر کنم همین امروز و فرداست که تو هم از قفس ما بپری. زخمت فوق العاده خوب درمان شده. دارو هاتو می نویسم تا موقع ترخیص حتما بخری و طبق دستورش عمل کنی. چشم می گویم و مادر هم تشکر کنان همراه شان می رود. لبخند از روی لب هایش محو نمی شود. سر از پا نمی شناسد و فردا قبل از این که مرخص شوم به خانه می رود. آش رشته‌ ای که خیلی دوست دارم را میپزد. مرتضی ویلچر را می چرخاند و از بخش بیرون می برد. اشاره می کنم جلوی ایستگاه پرستاران بایستد. با تک تک شان خداحافظی می کنم و حلالیت می طلبم. به سختی از روی ویلچر با کمک مرتضی بلند می شوم. یک دستم را به صندلی ماشین می گیرم و دست دیگرم را روی پهلویم می گذارم. او می رود تا داروها را بخرد و برگردد. بعد از دو هفته چشمم به آسمان و درختان خشکیده‌ی زمستان می افتد. شیشه‌ی ماشین بخار گرفته و نوک دستم را روی آن حرکت می دهم. قلب شیشه ای روی شیشه آب می شود. در باز می شود و مرتضی با مشمای پر از دارو وارد می شود. جویای احوالم می شود و می گویم از این بهتر نمی شود. با دقت به خیابان ها خیره می شوم. آدم ها، گنجشک ها و درخت ها زیر آسمان خدا نفس می کشند. پیش چراغ قرمز فرصتی می کنم تا جست و گریز گنجشک ها و پریدن شان را تماشا کنم. دست مرتضی روی دستان سردم می نشیند. با یخ بودن دستانم متعجب می شود و می گوید: _چه سردی! الان با دستام گرمت میکنم. بیشتر از این که گرمای دستانش را احساس کنم، گرمای محبتش به خوردم می رود. با توقف ماشین سریع پایین می رود. 🍁نویسنده‌مبینا‌رفعتی‌(آیه)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸