🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد 💗 قسمت301 دایی می گوید بچه ها باعث شده اند مونا از تنهایی که بخاطر نبودت هایش می کشد خلاص شود. محمدحسین مدام دور من می پیچد و با چرب زبانی از خوبی های زن دایی اش می گوید. زینب هم در این نیم ساعت دست از سر مرتضی برنمی دارد. گل هایی که خریده اند را به دست مرتضی می دهد و می گوید: _بابا من موقع نماز کلی برات دعا می کنم که برگردی خونه و زودی پات خوب بشه. قند در دلم آب می شود و قربان صدقه اش می روم. وقتی که آن ها می روند اتاق خیلی ساکت می شود. برای این که از سکوت فرار کنیم رادیو جیبی را در می آورم. مرتضی و من حتی در بیمارستان هم از اخبار روز عقب نیافته ایم. خبر ها حاکی از اعتراضات مردم به عملکرد بنی صدر است. شنیده ام بیست و پنجم قرار است راهپیمایی دیگر و بزرگ تری برگزار شود. از مرتضی برای فردا اجازه می گیرم تا ساعاتی به نیابت از هر دومان شرکت کنم. مرتضی خوشحال هم می شود. شب بعد از این که مرتضی می خوابد به نمازخانه‌ی بیمارستان می روم. هر چه دعا بلد هستم می خوانم و با اشک و آه از خدا سلامتی مرتضی را طلب می کنم. بدجور دلم هوای مشهد الرضا دارد. با خودم می گویم کاش در کنار پنجره فولاد می بودیم. پدرم هر وقت مریضی پیش می آمد بعد از دارو و درمان به ما می گفت از امام رضا بخواهید تا ایشان از خدا سلامتی شما را بخواهند. این گوشه ای از ارث معنوی بود که آقاجان برایمان به جا گذاشته. دم دمای سپیده‌ی صبح برای نیم ساعت چشم روی هم می گذارم. یکی از پرستارها به سراغم می آید و با صدایش بیدار می شوم. از این که مرا از خواب بیدار کرده شرمنده است و می گوید: _معذرت میخوام. مادر من مریضی کلیوی داره‌. هر چی دکتر و دارو براش خرج کردیم سلامتی نشد که نشد. الانم اصلا روحیه نداره. من شنیدم شما سادات هستین. مادرم به سادات اراد ویژه ای داره. میگم..‌ اگه ممکن یکم باهاش حرف بزنین، شما و شوهرتون با این که هفته ها توی بیمارستانین ولی روحیه تون خیلی خوبه. ممنون میشم با مادرم صحبت کنین و بهش روحیه بدین. با این که هنوز خوابم می آید اما قبول می کنم. به صورتم آب می زنم و پشت سرش به اتاقی وارد می شوم. در کنار اخرین تخت می ایستد و به زنی اشاره می کند که به خنکای اول صبح خیره شده. لبخند می زنم و دستم را آهسته روی دستش می گذارم. سرش را برمی گرداند و گنگ مرا نگاه می کند. _سلام، خوبین حاج خانم؟ پرستار پیش می آید و می گوید:" مامان ایشون سادات هستن. شوهرشون چند هفته ای که بخاطر ترکش توی پاشون اینجا بستری ان. خیلی زن مهربونی هستن خواستم یکم باهام آشنا بشیم." لبم را به دندان می کشم و بعد می گویم:" شما لطف دارین". مادر خانم پرستار تبسمی به لبش می آید و آهسته از پس صدای خش دارش لب بهم می زند: _شما سادات هستین؟ فرزندای پیامبر چشم و چراغ ما هستن. دستش را آهسته فشار می دهم. _بله، شما لطف دارین. ما کسی نیستیم. فرزند و غیر فرزند نداره همگی بنده‌ی خداییم. ان شاالله که تقوا داشته باشیم. لب هایش روی هم سر می خورند. _بله... درست میگین‌.‌ به نظر زن متین و دین داری هستین. خدا شما رو برای مادرتون نگه داره. تشکر می کنم. سعی می کنم با چند جمله ای او را به رحمت خدا امیدوار کنم‌. پای حرف ها و درد هایش می نشینم. خیلی سختی کشیده‌. او تعریف می کند دخترش از دکتر و درمان کم برایش نگذاشته اما اتفاقی نمی افتد. از دردهایش می گوید که امانش را در این دو سال بریده. شاید نتوانم تمام حرف هایش را درک کنم اما من هم یک بیماری قلبی دارم که از بچگی با من است. می توانم طعم درد را بچشم. این بار زن خودش دستم را می گیرد. اشکش را با دستمالی پاک می کنم و با لبخند می گویم: _از رحمت خدا نا امید نشین. بیماری ها هم یک جور رحمته. ان شاالله این ها کفاره‌ی گناهانمون باشن و ما رو پاک کنن. بعد هم از او سوالی می پرسم:" شما که این قدر دوا و درمون کردین پیش امام رضا (ع) هم رفتین؟ شفاتون رو از ایشون خواستین؟ پرستار و مادرش سکوت معنا داری می کنند. زن تکانی به خودش می دهد و انگار که چیزی کشف شده باشد می گوید: _ای وای! چرا عقلمون به این نرسید! بعد سرش را پایین می اندازد و با شرمساری می گوید:" این همه سال خودمون محب علی بن موسی الرضا (ع) می دونستیم و از رحمت خدا و ایشون غافل شدیم. خدا ما رو ببخشه!" دیگر باید برمی گشتم. از آنها خداحافظی می کنم. پرستار خیلی از من تشکر می کند و می گوید جبران می کند. _جبران لازم نیست. شما وقتی حال مادرتون بهتر شد یه سفر مشهد ایشونو ببرین. ان شاالله به واسطه‌ی آقا، خدا هم شفا بده. باز هم تشکر می کند و از هم در پایین پله ها خداحافظی می کنیم. 🍁نویسنده‌مبینا‌رفعتی‌(آیه)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸