شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_از_سوریه_تا_منا ══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾ #قسمت_چهلم 🔹صالح کلافه بود و بی‌تاب...
══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾ 🔹سلما نامزد کرده بود و در تدارڪ خرید جهیزیه‌اش بود. زیاد او را نمے‌دیدیم😁...درگیر خرید و غرق در دوران شیرین نامزدے‌اش بود.😍 🔸ناهار درست کرده بودم و منتظر صالح بودم که از آژانس برگردد. پدر جون هم به مسجد رفته بود براے نمازظهر. 🔹زنگ در به صدا درآمد. دڪمه‌ے آیفون را فشردم، مے دانستم یا صالح برگشته یا پدرجون است. صداے پسر جوانے به گوشم رسید ڪه "یاالله" مے‌گفت. 🔸روسرے را سرم انداختم و چادرم را پوشیدم، درب ورودے را باز کردم پسر جوان، زیر بازوے پدرجون را گرفته بود. پیشانے پدرجون خونے شده بود.😱هول ڪردم و دویدم توے حیاط... 🔹پدرجون...الهے بمیرم چے شده؟😳😔 ــ چیزے نیست عروسم...نگران نباش. بی‌حال حرف مے‌زد و دلم را به درد آورده بود. به پسر نگاه ڪردم، سرش پایین بود، انگار می‌دانست منتظر توضیح هستم. 🔸چیزے نیست خواهر، نگران نباشید. از در مسجد ڪه بیرون اومدن تعادلشون و از دست دادن افتادن و سرشون ضرب دید. 🔹آقا صالح پایگاه نبودن ایشون هم اصرار داشتن ڪه مےخوان بیان منزل وگرنه مے‌خواستم ببرمشون دڪتر.😔 به ڪمڪ آن پسر، پدرجون را روے مبل نشاندیم. 🔸پسر مے‌خواست منتظر بماند ڪه صالح بیاید. او را راهے ڪردم و گفتم ڪه صالح زود برمے‌گردد و از محبتش تشڪر ڪردم؛ تا صالح برگشت خون روے پیشانے پدرجون را پاڪ ڪردم و برایش شربت بیدمشڪ آوردم. ڪمی بــی حال بود و رنگش پریده بود. با صالح تماس گرفتم ببینم ڪی می‌رسد. 🔹الو صالح جان... سلام خوشگلم خوبی؟ ممنون عزیزم. کجایی؟ نزدیکم چیزی لازم نداری بیارم؟ نه...فقط زود برگرد. چطور مگه؟🤔 هیچی... دلم ضعف میره. گرسنمه.. 🔸صدای خنده‌اش توی گوشی پیچید و گفت: چشم شکمو جان...سر خیابونم. نگران بودم می‌دانستم هول می‌کند اما حال پدرجون هم تعریفی نداشت. صالح که آمد، متوجه پدرجون نشد او را به اتاق سلما برده بودم که استراحت کند. 🔹صالح خواست به اتاق برود که لباسش را عوض کند. ــ صالح! ــ جانم خانومم؟ ــ آااام...پدرجون کمی حالش خوب نیست. ــ پدرجون؟ کجاست؟ ــ توی اتاق سلما دراز کشیده. جلوی مسجد افتاده بود و ڪمی پیشونیش زخم شده.🤕 🔸دستپاچه و نگران به اتاق سلما رفت. پدرجون بی‌حال بود اما با او طوری حرف می‌زد که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده. به اصرارِ صالح، او را به بیمارستان بردیم و با سلما تماس گرفتم که نگران نشود. 🔹سلام عروس خانوم. کجایی؟😕 ــ سلام مهدیه جان. با علیرضا اومدیم خونه‌شون ناهار بخوریم😊 ــ باشه...پس ما ناهار می‌‌خوریم. خوش بگذره.😐 🔸دلم نیومد خوشی‌اش را از او بگیرم. هر چند بعداً حسابی از دستم شاکی می‌شد. ✍ ادامه دارد ... ══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾ 👇👇 ➣ @MODAFEH14 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🆔➣ @shahidane1 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯