﷽
#داستان_مذهبی
#رمان_از_سوریه_تا_منا
══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾
#قسمت_چهلوچهارم
🔹تلفن منزل زنگ خورد گوشی را برداشتم و جواب دادم.
ــ الو... بفرمایید🙄
ــ سلام خانوم. منزل آقای صبوری؟
ــ بله بفرمایید.😕
ــ از حج و زیارت تماس میگیرم. لطفا فردا بین ساعت ۱۰ تا ۱۱ صبح آقایان حسین صبوری و صالح صبوری به سازمان مراجعه کنند.
ــ بله، چشم... بهشون میگم.🙂تماس قطع شد.
🔸نمیدانستم سازمان حج و زیارت چه ربطی به صالح میتوانست داشته باشد؟؟؟!!!🤔 صالح که برگشت پیام سازمان را به او رساندم. او هم متعجب بود و گفت:
ــ چند وقته تماس نگرفتن🙄
ــ مگه قبلا مراجعه کردی؟
ــ چندین سال پیش پدرجون و مامان خدا بیامرز برای حج تمتع ثبت نام کرده بودن که متأسفانه عمر مامان...😔
🔹سازمان میخواست پول ثبت نام مامان رو پس بده که پدرجون نذاشت. گفت اسم منو به جای مامان بنویسن. حالا یه دو سالی هست که تماس نگرفتن. باید فردا برم سری بزنم.🙃
ــ گفتن پدرجون هم باید باشن. اسم هر دوتاتون و گفتن. فردا بین ۱۰ تا ۱۱ صبح.
🔸فردای آن روز صالح به تنهایی به سازمان رفت. پدرجون حال مساعدی نداشت و ترجیح دادیم توی منزل استراحت کند. صالح که بازگشت کمی سردرگم بود. هم خوشحال بود و هم ناراحت. نمیدانستم چرا حالش ثبات نداشت.😕
🔹ــ خب چی شد صالح جان؟
ــ والااااا... امسال نوبتمون شده باید مشرف بشیم😳
ــ واقعا؟؟؟؟😍 به سلامتی حاج آقا...
پیشانیاش را بوسیدم و گفتم:
ــ دست خالی اومدی؟😒 پس شیرینیت کو؟؟؟؟😔
🔸ــ مهدیه😫
ــ چیه عزیزم؟
ــ پدرجون رو چیکارش کنیم؟ دکترش پرواز رو براش منع کرده😔 نباید خسته بشه و مناسک حج توان میخواد😔اگه بفهمه خیلی غصه میخوره... بعد از اینهمه انتظار حالا باید اسمش در بیاد برای حج؟؟؟ خدایا شکرت... حکمتی توش هست؟
🔹چه میگفتم؟ راست میگفت. اینهمه انتظار برای آن پیرمرد و حالا ناامید، باید گوشهی خانه با حسرت مینشست.
ــ حالا مهدیه نمیدونم چیکار کنم؟ تکلیفم چیه؟😕
ــ توکل کن... هر چی خیره همون میشه انشاءالله...🙏 من برم غذا رو بیارم. پدرجون هم گرسنهاش بود.☺️
#فدایی_خانم_زینـــــب
✍ ادامه دارد ...
══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾
#ارسال_انٺقاداٺ_و_پیشنهاداٺ_به
#آیدی_خادم_کانال👇👇
➣
@MODAFEH14
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🆔➣
@shahidane1
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯