°•|🌿🌹
#برگی_از_خاطرات
#شهید_حسن_محمدعلیخانی
💢 #قصه_زلفهای_حسن
◽️توی عملیات «محرم»، «اصغر» فرمانده بود؛ معاون گردان حضرت «ابوالفضل(ع)» بچههای سلطانآباد را جمع کرد و گفت: «باید همه، موهایتان را از ته بزنید. این مطلب به همه نیروهای گردان هم ابلاغ شده. گفتم اول از شما شانزده نفر که هممحلیمان هستید، شروع کنم.»
◽️حسن عاشق موهای لَختش بود. یک شانه داشت که دائم به موهایش میکشید. همه موهایشان را تراشیدند، اما حسن افتاد سر لج و گفت: «من نمیتراشم.»
◽️به اصغر هم گفت: «تو فرمانده من هستی و من مطیع فرمانت هستم. فرمانده! به من بگو برو روی مین، میروم. بگو با نارنجک برو زیر شنی تانک، میروم. فرمانده! قسم میخورم که هرگز از فرمانت سرپیچی نکنم، اما از من نخواه که موهایم را کوتاه کنم.» اصغر گفت: «پسر! موهایت خیلی بلند است، اگر زخمی شوی، پر خاک میشوند.» هرچه اصغر گفت، حسن کوتاه نیامد.
◽️شب بود و همه خواب بودند. «حسینعلی» و اصغر، یک قیچی آوردند که سر حسن را از ریخت بیندازند، تا حسن مجبور شود که موهایش را بزند. وقتی رسیدند بالای سرش، حسن از جا پرید و مچشان را گرفت.
◽️گفت: «بابا! من اصلاً میخواهم با همین موها شهید شوم. فرمانده! من به مادرم وصیت کردهام که وقتی شهید شدم، سرم را شانه بزند، برای چه میخواهید وصیتنامهام را خراب کنید؟ جواب مادرم با خودتان.» بعد سرش را آورد جلو.
#یادش_با_ذکر_صلوات
#اللهم_صل_علي_محمدﷺو_آل_محمدﷺو_عجل_فرجهم
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🆔➣ @shahidane1
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯