🍁یادم میاد روز عقدمون 🤵👰وقتی پای سفره نشستیم کنار ظرف عسل یه ظرف دیگه هم بود. بعد مراسم عقد وقتی که شهید علی اومد عسل🍯 رو برداره قبلش ظرف دیگه ای رو آورد جلو . به من گفت: بهتره قبل از عسل به دهان هم تربت بگذاریم .😊 تربتی که مدتی قبل خودش از آورده بود. نه سال گذشت و الباقی تربت پیش مادرم ماند تا روز تشییع شهید.😔 روز عقد هیچکدوممون فکر نمیکردیم که باز روزی برسه که هر دوتامون از اون تربت استفاده کنیم.🥺 وقتی که شهید رو تو خانه ابدی گذاشتند ظرف کوچکی از عقب به جلو اومد که آب داخلش رو روی کفن شهید ریختن و ظرف روبمن دادند و گفتند که ازش بخورم.اون لحظه نفهمیدم چیه و آبی که در ظرف بود روخوردم.🤨 وقتی مراسم تمام شد چند روز گذشت و قضیه رو تعریف کردم دیدم چشمان مادرم پر از اشک شد و گفت این همان تربتی بود که روز عقدتون علی خواست بزارم سر سفره و هر کدومتون مقداری ازش خوردید و حالا روز جدایی هم باز بین تو و علی تقسیم شد .😢 خاطره از همسر