#رمــــــان_مدافــــع_عشق💞
#قسمتــــ_پنجــــاه و پنجم ۵۵
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📎ببخشید تلفن☎️ رو ندادم. گفت نمی تونه زیاد حرف بزنه. حالش خوب بود. خواست اینو به همه بگم.
مادرت زیر لب خدا را شکر می کند و به صورتم نگاه 👀 می کند.
– حالش که خوبه پس تو چرا این جوری گریه می کنی❓
به یک قطره اشک😢 روی مژه اش نگاه می کنم و می گویم: به همون دلیلی که پلک شما هم خیسه.
سرش را تکان می دهد و از جا بلند می شود و به سمت حیاط می رود.
– می رم گل ها🌻 رو آب بدم.
دوست ندارد بی تابی مادرانه اش را ببینم. فاطمه زانوهایش را بغل کرده و خیره به دیوار رو به رویش، اشک😭 می ریزد. دستم را روی شانه اش می گذارم.
آروم باش آبجی. بیا بریم پشت بوم هوا🌬 بخوریم.
شانه اش را از زیر دستم بیرون می کشد.
– من نمیام. تو برو.
– نه تو نیای نمیرم.😔
سرش را روی زانو می گذارد.
– می خوام تنها باشم ریحانه.
نمی خواهم اذیتش کنم. شاید بهتر است تنها باشد. بلند می شوم و همان طور که سمت حیاط می روم، می گویم: باشه عزیزم. من می رم. تو هم خواستی بیا.☺️
زهرا خانوم با دیدنم می گوید: بیا بشین روی تخت، میوه🍎 بیارم بخور.
لبخند می زنم.☺️ می خواهد حواسم را پرت کند.
– نه مادر جون. اگر اشکال نداره من برم پشت بوم.
– پشت بوم❓
– آره دلم گرفته. البته اگر ایرادی نداره.
– نه عزیزم. اگه این جوری آروم میشی برو.
تشکر 🙏 می کنم. نگاهم به شاخه گل های کنده شده می افتد.
– مامان اینا چی ان❓
– اینا یه کم پژمرده شده بودن. کندم به بقیه آسیب نزنن.
– میشه یکی بردارم❓
– آره گلم. بردار.
خم می شوم و یک شاخه گل رز🌹 برمی دارم و از نردبان بالا می روم. نزدیک غروب🌅 است و به قول بعضی ها خورشید لبه ی تیغ است. نسیم روسری ام را به بازی می گیرد. همان جایی که لحظه آخر رفتنت را تماشا کردم می ایستم. چه جاذبه ای دارد. انگار در خیابان ایستاده ای و نگاهم 👀 می کنی. با همان لباس رزم و ساک دستی ات. دلم نگاهت را می طلبد. شاخه گل را بالا می گیرم تا بو کنم که نگاهم به حلقه ام💍 می افتد. همان عقیق سرخ و براق. بی اختیار لبخند می زنم. از انگشتم در می آورم و لب هایم
را روی سنگش می گذارم. لب هایم می لرزد. “خدایا فاصله تکرار بغضم چقدر کوتاه شده❗️”
یک بار دیگر به انگشتر💍 نگاه می کنم که یک دفعه چشمم به چیزی که روی رینگ نقره ای رنگش حک شده می افتد. چشم هایم را تنگ😶 می کنم. “علی – ریحانه”
پس چرا تا به حال ندیده بودم❗️ اسم تو و من کنار هم، داخل رینگ حک شده. خنده ام می گیرد، اما نه از سر خوشی. مثل دیوانه ای که دیگر اشک نمی تواند برای دلتنگی اش جواب باشد. انگشتر را دستم می اندازم و یک برگ گل از گل رز🌹 را می کنم و رها می کنم. نسیم آن را به رقص وادار می کند.
“چرا گفتی هر چه شد محکم باش⁉️ مگه قراره چی بشه❓”
یک لحظه فکری کودکانه به سرم می زند. یک برگ گل دیگر می کنم و رها می کنم.
– بر می گردی…✨
یک برگ دیگر می کنم.
– بر نمی گردی.. بر می گردی… بر نمی گردی…
و همین طور ادامه می دهم. یک برگ دیگر مانده. قلبم می ایستد. نفسم به شماره می افتد.
– بر نمی گردی.😳
۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ 🌹🍃🌹
🍃🌹↬
@shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖