چشمم را که باز کردم، گفتم: «مامان من میرم بیمارستان» مامان که در حال پهن کردن سفره صبحانه بود گفت: «علیک سلام. بذار از جا بلند بشی!» کارهایم را کردم و خواستم راه بیفتم که پدرم صدایم کرد: «صبر کن من و مادرتم بیاییم.» کمی مکث کردم: «بسیار خب. پس برم خونه آب میوه بگیرم و بیام.» بدو بدو آمدم خانه. آب پرتقال و آبلیمو گرفتم و ریختم داخل بطری نوشابه. پسته و موز هم که در خانه داشتیم، برداشتم و برگشتم خانه مادرم. بیمارستان که آمدیم مادر و پدرت و دوستانت هم بودند. رنگت همچنان پریده بود و دماغت تیغ کشیده. پرستار که آمد زخمت را پانسمان کند، همه از اتاق رفتند بیرون به من گفت: «حاج خانم مراقب باشی ها . چطور مگه؟ . دفعه پیش پاش تیر خورده، حالا رسیده به کمرش، دفعه بعد لابد نوبت قلبشه! ⬅️ .... 🔻... 👇 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷