میگفت: «بابا گفته من تو آسمونم!» بعد از چند روز دوباره یاد قول پدرش افتاد راه به راه بهانه جشن تولد میگرفت . روز تولدش ۲۰ تیر بود ما هنوز لباس مشکی به تن داشتیم. یک ماه هم از شهادت نگذشته بود با این حال به مادر، پدر ،مهدی گفتم می خواهم برای مجتبی جشن تولد بگیرم. آنها هم استقبال کردند. کیکی گرفتم و کادو و وسایل جشن یکی از اتاقها را تزیین کردیم وسط فوت کردن شمع یکی در زد یکی از رزمندگان ساک مهدی را آورده بود. خیلی خودم را کنترل کردم. نمیخواستم جشنش عزا شود.خنده کنان به مجتبی گفتم:«دیدی بابا بدقول نبود. بابا خودش تو آسموناست ولی ساکش رو فرستاده!» مجتبی خیلی خوشحال شد تا آخر،جشن از کنار ساک تکان نخورد هر از گاهی بند آن را توی دستش محکم فشار میداد بعد از جشن ساک را بردم توی اتاق باز کردم لباس خاکی،بلوز شانه جزوه خودکار و چفیه. تک به تک می چسباندم به سینه و میبوسیدم. می نشستم با خدا حرف میزدم. گفتم :من حرفهایم را با تو میزنم حالا تو باید با من حرف بزنی قرآن را باز میکردم آیات مربوط به زنان پیامبر میآمد میگفتم !خدایا من را با زنان پیغمبر مقایسه میکنی، یا میخواهی حرفهای آنها را به من بزنی؟ ⬅️ ادامه دارد ...... 🔻... 👇 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷