: محمد علی جعفری ۳۹ سال ۹۶ سال پرتنشی بود؛ از همان روز اولش پدر فرهاد از دنیا رفت. حدود ساعت سه و چهار عصر موقع تشییع زودتر رفتیم کنار قبر کسانی که قرار بود دفن و تلقین میت را انجام دهند ظاهر الصلاح نبودند. محمد حسین شاکی شد که نباید اینها آقا را دفن کنند. انگشتر و ساعتش را به من داد رفت وضو گرفت گفت «میرم توی قبرتلقین میخونم باورم نمیشد یک بچه بیست ساله تمام آداب کفن و دفن را بلد باشد نه تنها من ، همه فامیل انگشت به دهان ماندند.تو شلوغی ندیدم چطور رفت پایین قبر، ندیدم چه کار کرد. بعداً فیلمش را دیدم. قبل از عید فرصت نکرد برود خرید بعد از عید هم به حرمت عزادار بودن پدرش نرفت هر سال کلی خرید می کرد؛ دوسه دست ،پیراهن شلوار کفش و کمربند وقتی از خرید میآمد زهرا غرولند میکرد تو که باز مثل پیرمردها خرید کردی کی می خوای عوض شی؟ کمی مدلدار بپوش ساده ساده انتخاب میکرد همه هم شبیه لباسهای قبلی اش.نزدیک چهلم پدربزرگش جلوی در ایستاد .صدایم زد سرم را برگرداندم تا طرفش. پایش را گرفت بالا پنج انگشتهایش از جلوی کفش زد بیرون وقتی راه میرفت پارگیاش مشخص نمی شد واکس خورده و تمیز میخواست من راحرص بدهد. بهش گفتم «خب حالا یکی دیگه بپوش» دست گذاشت توی سینه اش و گفت:این قهوه ای ست لباسمه!» صبح ۱۷ خرداد یک دفعه از اتاق پرید بیرون قلبم ایستاد سراسیمه بود حرم رو زدن!» شل شدم روی صندلی فریاد زدم یا حسین 👇👇👇