به زور دو لقمه از گلویم دادم پایین. محمد حسین بعد از ناهار رسید. مستقیم آمد جلویم دوزانو نشست «دکتر چی گفت؟» گفت باید عمل کنی!! برخلاف همیشه که مخالفت میکرد و می گفت «بی خود گفته» هیچ حرفی نزد فقط لب پایینش را گزید .نگاهش به نگاهم قفل شد .چند ثانیه پلک نزد سرش را تکان داد و بلند شد. صدای آه کشیدنش را شنیدم. غلت زدم توی رختخواب طاق باز خوابیدم. آستینش را زد بالا نچ نچ فرهاد بلند شد. محمد حسین شنیدی دراویش سه نفر از پرسنل ناجا رو با اتوبوس زیر گرفتن؟! شنیده بودم که اینها روی پشت بامهایشان با اسلحه شکاری پست میدهند کلی کوکتل مولوتف و سنگ و چوب و آجر آورده اند آنجا را برای خودشان پادگان کرده اند. باورم نمی شد به این راحتی آدم بکشند .محمدحسین دم در دستشویی ایستاد .گفتم: دوباره چه مرگشون شده؟» گفت: اینا دنبال بهونه میگردن آشوب کنن دو تا از دراویشی که توی تحصناشون بودن داشتن از یه پراید دزدی می کردن پلیس مشکوک میشه یکی در میره یکی دیگه رو دستگیر میکنن اون که فرار میکنه سریع رفقاشو خبر میکنه جلوتر یه تصادف ساختگی درست میکنن پلیس میره بررسی تصادف، اون یکی رو فراری میدن. مأمور ناجا که میفهمه از کجا خورده یکی از اونایی رو که توی تصادف ساختگی نقش داشته بازداشت میکنه حالا نگو این یارو مهره مهمشون بوده. سریع پیام میدن که فلانی رو دستگیر کردن! همه فکر میکنن به خاطر این ماجراها گرفتنش فرهاد پرسید: «اینا اتفاقی بوده یا از قبل طراحی کردن؟ محمد حسین گفت: نمیدونیم ولی جالبه... ظرف دو ساعت بنر چاپ کردن اومدن جلوی کلانتری ۱۰۲ خیابان پاسداران سرِگلستان هفتم ۳۰ نفر تحصن کردن که زندانی ما رو آزاد کنید جالبی قصه به اینه که اصلاً طرف رو برده بودن یه کلانتری دیگه پرسیدم پس این وسط اتوبوس کجا بود؟ محمد حسین گفت: «اینا تو خیابون ترافیک درست میکنن پلیس راهور میاد مسیر رو باز کنه دراویش میشینن وسط خیابون کلا راه بند میاد. نیرو انتظامی تماس میگیره که یگان امداد ناجا بیاد برایمدیریت اغتشاش. یگان امداد اومد با سلام و صلوات اینا رو کشید کنار. ولی مگه دراویش دست بردار بودن؟! شعار میدادن مرگ بر دیکتاتور بعد هجوم آوردن که در کلانتری رو بشکنن. از داخل کلانتری چند تا تیر هوایی شلیک کردن یگان امداد که وارد شد همه شون جمع شدن سرِ گلستان هفتم اون موقع اتوبوس از داخل گلستان هفتم اومد سمت خیابان پاسداران!» بعد با نگرانی گفت: دراویش گنابادی گفتن برای تهران اسفند خونین راه میندازیم. پریدم وسط حرفش که غلط کردن مگه دست ایناست؟ مملکت صاحب داره! وضو گرفت رفت داخل اتاقش هنوز از ریشش آب میچکید که برگشت توی چهارچوب در ایستاد؛ با قامت و بلندش. چشم های قهوه ای اش را دوخته بود به من . مکث کوتاهی کرد دوباره رفت وضو گرفت. تا صدای اذان امامزاده از توی پنجره بریزد توی خانه سه بار وضو گرفت رفت داخل اتاقش با نگاه پر حرفش برگشت. حس مادرانه ام میگفت حرفی توی گلوش گیر کرده؛ دارد با خودش کلنجار میرود بگوید یا نه. دیگه برنگشت صدای حمد و سوره اش را شنیدم بعد از نماز با لباس عزا بیرون آمد. وسط گودی کمرم سوخت گفتم کجا؟» میخوام برم هیئت از دردنتوانستم بنشینم اظهر من الشمس بود که محمدحسین آدمی نیست که سروگوشش نجنبد برای خیابان پاسداران . امامزاده که مراسم !نیست کجا میری؟ شب شهادت حضرت زهرا بود. حاج محمود کریمی رفته بود بیت رهبری هیئت عبدالله ابن حسن مداحشون حنیف طاهریه حق نداری بری ها!! میفهمید منظورم کجاست کفشش را پوشید جوابی نداد. مگه نمیگی تیراندازیه؟ مگه نمیگی اونا اسلحه دارن؟ شما که نمیتونید با دست خالی کاری بکنید؛ دیگه نیرو انتظامی باید بره مقابله کنه منتظر بودم مثل همیشه دست به سینه خم شود و بگوید دیگه امری باشه حاج خانم!» نگفت.... ⬅️ ادامه دارد ..... 🔻... 👇 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷