🇮🇷🇮🇷 مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷 ✒قسمت شانزدهم فصل دوم پایگاه راه خون (۵) ... از همه عجیب تر قیافه غلط انداز یک آدم کت و شلواری سفید و اتو کشیده بود که دور تر از بقیه با یک ساک در محوطه سپاه مریوان ایستاده بود. انگار به پیک نیک آمده است. سیمای ظاهری اش داد میزد که اهل رزم نیست. بالاخره ناهیدی بعد از کلی وراندازی قد و قامت‌مان و چند سوال در گوشی از چند نفر، ما را تقسیم کرد. به من که رسید، پرسید: کلاس چندی پسر؟ گفتم: سوم راهنمایی گفت: پیداست که ریاضی خوبی داری؟ سرم را به علامت مثبت تکان دادم. اما خودم می‌دانستم که ریاضی‌ام افتضاحه. گفت: تو را با خودم می‌برم برای آموزش خمپاره و دیده‌بانی. نیروها که تقسیم شدن یک آن دلم گرفت. سعید پسر خاله‌ام و یکی دو نفر دیگر به جای دیگری رفتند. من ماندم و آقای ناهیدی که مرا سوار تویوتای جنگی خودش کرد و به سمت خط حرکت کرد. ناهیدی گرم رانندگی خودش بود و حرف نمی‌زد اما من یک دنیا سوال داشتم. بالاخره سر صحبت را باز کردم و گفتم: برادر ناهیدی! اسم جایی که می‌ریم چیه؟ با خنده گفت: پایگاه راه خون! از خندیدن او و این اسم عجیب و نامأنوس به این فکر افتادم که مرا دست انداخته و سر به سرم می گذارد. گفتم: ما توی همدان پایگاه انتقال خون داریم. آنجایی که اداره است که مردم به آدمهای نیازمند خون اهدا میکند. این پایگاه هم یکی از آآنهاست؟ با جدیت گفت: شاید. گفتم: جا قحط بود که مسئولان اداره خون این جاده را برای اهدای خون انتخاب کرده‌اند؟ این دفعه خندید و با لحن معنی‌داری گفت: آری برادرم اینجا هم جایی برای اهدای خون است. اما نه از آن اداره‌هایی که شما می‌گویید. این راه این جاده این مسیر، مسیر راه خون است . وی دلیل اینکه این نام برای این جاده انتخاب شده است، گفت: این مسیر با لودر و بلدوزر باز نشده. بلکه با خون باز شده است و به خط مقدمی میرسد که بچه ها آنجا را پایگاه راه خون را می‌نامند. از شک و تردیدم شرمنده شدم. او تعریف می‌کرد و من لذت می بردم. لذتی آکنده از حسرت و حسرتی سرشار از شرمندگی. به نزدیکی خط که رسیدیم از حجم برف‌ها کم شد و سرخی لاله‌های بهاری نگاهمان را به سمت خود کشید. آنجا یک دکل مخابراتی بود که عراقی ها برای ساقط کردن آن مهمات زیادی مصرف می کردند اما دکله همچنان کشیده و بلند ایستاده بود. یک تویوتا از خط مقدم آمد. پشت آن پیکر یک شهید بود که کاملاً سر نداشت با آن قد و قامت شاید هم سن من بود. راننده که دوستش بود با گریه می‌گفت علی جان شهادتت مبارک. ماشین که به سمت عقب می‌رفت نگاه من همچنان به پیکر شهید خیره مانده بود. وقتی پیدا کردم و اولین وصیت نامه‌ام را نوشتم. خطم چندان خوب نبود و اصلا نمی‌دانستم چه باید بنویسم. فقط حس دیدن آن شهید مرا به نوشتن وصیت نامه وادار کرده بود. وقت نماز مغرب و عشا شد. کنار دکل مخابراتی یک سنگر اجتماعی بزرگ بود که حکم مسجد داشت. روحانی جوانی بین دو نماز از مناقب حضرت علی علیه‌السلام گفت و از رسالت شیعه بودن. بعد از نماز عشا گوشه‌ای نشستم و این بار خطاب به خانواده‌ام نامه‌ای نوشتم، با این مضمون: با سلام خدمت پدر و مادر مهربان و عزیزتر از جانم! حال من خوب است... ... اما یک نگرانی دارم؛ از این پس نام من جمشید نیست. اسم من علی است. علی خوش لفظ. این را به همه فامیل و قوم و خویش و دوستانم بگویید. اگر کسی مرا جمشید صدا بزند با او قهر خواهم کرد. به امید پیروزی رزمندگان اسلام در سراسر جبهه‌ها بر کفر جهانی علی خوش لفظ ◀️ ادامه دارد ... 🔻... 👇 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷