🇮🇷🇮🇷
#وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت نود و ششم
فصل نهم
من، مهتاب، مین(۶)
یکروز تبلیغات نامهای به من داد که خانواده فرستاده بودند
در نامه آمده بود: "قرار است برادرت امیر عقد کند. زود به همدان بیا"
از علیآقا اجازه گرفتم
گفت: "دو سه روزه برگرد."
رفتم در مراسم عقد شرکت کردم
امیر برادر بزرگترم بود
خوشحال بودم که او هم پایش به جبهه باز شده
قبل از ازدواج اولین و آخرین جبهه اش را تجربه کرده است.
امیر روز عقد تب بالایی داشت
مراسم که تمام شد بردیمش بیمارستان
آزمایش خون گرفتند و گفتند سرطان خون دارد
امیر در جزایر مجنون، در عملیات خیبر، جبههای که عراق برای اولین بار در آن از بمبهای شیمیایی استفاده کرد، که مصدوم شیمیایی شده بود
مانده بودم در شهر بمانم یا به گفته علیآقا عمل کنم
فقط میدانستم باید مادرم را راضی کنم
او نه از مجروحیت جعفر خبر داشت و نه از سرطان خون امیر
عصر همان روز مادرم از بدخیم بودن حال امیر باخبر شد
مصیب مجیدی را دیدم
پرسیدم: " از سومار چه خبر؟"
گفت: "بچهها امروز رفتند منطقه عملیاتی خیبر تا خط آنجا را تحویل بگیرند. عراق پشت سر هم پاتک میزند و میخواهد جزایر را پس بگیرد."
گفتم: "من هم میآیم!"
زود رفتم دست مادرم را بوسیدم و ملتمسانه گفتم: "شرایط خانه را درک می کنم. تو کمک میخواهی اما چه کنم که حتماً باید بروم."
حرفی نزد
خیلی دلم برای او و اعضای خانواده سوخت
رفتم از امیر خداحافظی کردم و با مصیب مجیدی راهی جزایر مجنون شدم
به جاده اهواز خرمشهر که رسیدیم، جان گرفتم.
لذت شناساییهای عملیات بیت المقدس باز زیر پوستم دوید
از جاده به سمت هور تغییر مسیر دادیم و به جزیره مجنون شمالی رسیدیم
مصیب آدرس را داشت
مقر بچههای واحد نزدیک قرارگاه نصرت در جزیره شمالی بود
رسیدن ما مقارن با دعای کمیل بود
صدای آشنای طلبه جوان واحد اطلاعات عملیات، حاج حمید ملکی مرا برای ساعتی از وابستگیهای دنیایی جدا کرد
او دعا میخواند و توپهای دوربرد عراق زمین جزیره را میلرزاند
برای اولین بار بود که رد سرخ توپهای فرانسوی را میدیدم
انفجار توپها به محل اجتماع ما نزدیک و نزدیکتر میشد
دور تا دورمان آب بود و نیزار
محل استقرار، محیطی دایرهای بود در جزیره شمالی که به راحتی برای دشمن حتی در شب قابل شناسایی مینمود
دعا تمام شد
توپ وسط یکی از سنگرهای بچههای قرارگاه نصرت خورد
دو نفر درجا شهید شدند و شش نفر مجروح
مجروحان را یکییکی داخل تویوتا گذاشتیم
پهلوی یکی از آنها آنقدر شکافته بود که دستم از میان دندههای شکسته سمت چپش رد شد و به قلبش رسید
قلبش تاپتاپ میزد اما مجروح یک آخ هم نمیگفت
به اورژانس رسیدیم
کسی مثل دکتر با لباس سفید آمد
چراغ قوه را روی سر و صورت مجروحان چرخاند و با ناراحتی گفت: "اینها که همه شهید شدهاند!"
آن هشت نفر، از مسئولان قرارگاه نصرت بودند
علی شاهحسینی با حسرت تعریف میکرد:
"آنها روز قبل، انگار از رفتنشان خبر داشتند. مثل شب دامادی خودشان را آماده کردند. ناخنهایشان را گرفتند. سلمانی کردند و تنی به آب زدند و داشتند دعای کمیل میخواندند که ...
◀️ ادامه دارد ...
🔻
#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷