🇮🇷 مهتاب گم شد 🇮🇷 ◀️ قسمت ۱۳۱م فصل دهم نبرد فاو ۲۲. در سردخانه ۳۵ شهید را که دیدم ۲-۳ بسته کبریت ته کشید و تمام شد وقتی بیرون آمدم، مسئول سردخانه با لهجه‌ی اصفهانی گفت: "تو هم انگار مردی!؟" راست می‌گفت رنگ به چهره‌ام نبود فقط توانستم بگویم: "به خاطر خدا و این شهدای مظلوم، یک لامپ در این کانکس روشن کنید!" به همدان برگشتیم هر پنج اکیپ دست خالی برگشته بودند؛ اما حاج‌علی همچنان در انتظار برگشتن ناصر بود باز با بچه‌های محل به خانه دیگری رفتیم به خانه دوست و استادمان حاج‌حمید ملکی که دو برادرش ارسلان و سعید را از دست داده بود حاج‌حمید می‌خندید گفتم شاید از ایمان بالا و روحیه قوی باشد؛ اما وقتی ماجرا را تعریف کرد، ما هم خندیدیم تعریف کرد که پدرش از شهادت پسرانش بی‌اطلاع بوده کسی هم جرات نمی‌کرده به او خبر شهادت دو پسرش را هم‌زمان بدهد همه چشم‌شان به عنوان برادر بزرگ‌تر به او بوده که به شکلی پدر را از این جریان مطلع کند، غافل از این‌که بچه محل عزیز ما محمد اصلیان زحمت این کار را کشیده است محمد اصلیان که خودش داغ‌دار برادرش جمشید بود، وقتی وارد خانه می‌شود مادرش به او می‌گوید حاج اوسط از شهادت دو فرزندش بی‌اطلاع است و کسی جرات ندارد به او خبر بدهد محمدآقا می‌گوید همین الان می‌روم و به او خبر می‌دهم پدرش می‌گوید: "الان! این موقع شب!" محمدآقا با جدیت می‌گوید: "از دیوار خانه‌شان بالا میروم. آنها مرا می‌شناسند." مادر آن شب منصرفش می‌کند، ولی محمدآقا صبح علی‌الطلوع کار خودش را می‌کند وقتی با پیراهن سیاه پیش حاج‌اوسط می‌رود، حاجی به خاطر شهادت برادر او جمشید به او تسلیت می‌گوید و دلداری‌اش می‌دهد دست آخر می‌پرسد: "چه خبر!؟" محمدآقا هم بی‌مقدمه می‌گوید: "خداوند همه شهدا را رحمت کند! جمشید ما را. ارسلان شمارا. سعید شما را" حاج‌اوسط همان‌جا روی صندلی می‌افتد نوبت به سرکشی به منزل شهیدان عنایتی رسید آنجا هم سومین خانه‌ای بود که داغدار پسر دومش می‌شد حاج‌اسماعیل عنایتی آن شیرِ پیرِ جبهه، وقتی مرا دید لب به گلایه باز کرد؛ اما از نوع عاشقانه‌ی آن: "ای خوش‌لفظ! دیدی آن شب تو و علی‌آقا چیت‌ساز مرا از جمال جدا کردید و از خط به عقب فرستادید؟! اگر من آن شب در جاده بصره کنار پسرم می‌ماندم الان هم کنارش بودم." منزل بعدی از بچه‌های محل برای سرکشی؛ منزل شهید جعفر منتقمی، همان "جعفرعارف" بود پدرش مثل کوه استوار بود آنجا قرار شد که من صحبت کنم گفتم که جعفر چند روز قبل از شهادت، آرزوی شهادت داشت و برایم درد دل کرد گفتم که چطور پیکر او را داخل قایق گذاشتم سجاده کوچک و مهر و تسبیح را که تمام دارایی او بود را به پدرش دادم پدرش گفت: "شهادت حق جعفر بود. شهادت مزد اخلاص جعفر بود. او باید چهار سال پیش در سرپل‌ذهاب شهید می‌شد اما امام زمان نجاتش داد؛ تا بماند و حجت باشد برای بقیه من همیشه می‌دانستم که با یک شهید زندگی می‌کنم. روح او سال‌ها بود که جلوتر از جسمش از این دنیای خاکی بریده بود. من به حال او حسرت می‌خوردم" پدر جعفر به ما انرژی داد جان گرفتیم و با بچه‌های محل و گاهی با بچه‌های واحد اطلاعات-عملیات به خانه‌های سایر شهدا سر زدیم 🔗 ادامه دارد ... 🔻... 👇 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷