یازدهم فرمانداری به دست رحمت‌الله علی‌پور سپرده می‌شود. ضد انقلاب نارنجکی داخل منزل سعید قادرزاده می‌اندازد و خواهرزاده‌اش روژان قادری زخمی ‌می‌شود و یک چشمش تخلیه می‌شود. بعد از مدت کوتاهی فرماندار عوض می‌شود و صالح‌زاده به عنوان فرماندار نظامی‌ جایگزین احمدیان شده و علی صالحی به عنوان معاون سیاسی و امنیتی فرمانداری منصوب می‌شود. حاج احمد علی‌پور در انتخابات مجلس شورای اسلامی ‌به عنوان نماینده منتخب مردم سردشت راهی مجلس می‌شود. با توصیه دکتر چمران که می‌گوید: «‌ما رفتنی هستیم. باید زود ازدواج کنی و بچه‌دار شوی، بچه‌ها‌ ماندگارن و جایگزین ما می‌شوند» تصمیم می‌گیرم در این شرایط ناگوار زودتر عروسی کنم تا از آشفتگی نجات یابم. گویا خانواده‌ام‌ راضی شده‌اند‌ فعلاً با سُعدا عروسی کنم و بعد از به دنیا آمدن فرزند مصطفی، حمیرا را هم عقد کنم. حمیرا به منزل پدرش می‌رود ولی بلاتکلیف است و نمی‌داند چه‌کار کند. قرار است صبر کنیم تا یادگار برادرم به دنیا بیاید و بعد تصمیم نهایی را بگیریم. والدینم با خواهرانم و برادر کوچکم علی به بانه می‌روند و با سادگی و بدون هیچ مراسمی ‌سُعدا را سوار ماشین کرده و به خانۀ بخت می‌آورند. با این عروسی خیالم از جانب سُعدا راحت می‌شود و به فعالیت‌ها‌ و کارهای مبارزاتی‌ام توجه بیشتری می‌کنم. هر پنجشنبه ساعت چهار بعدازظهر خانوادۀ شهدا با مردم سر مزار شهدا می‌روند و آنجا شلوغ می‌شود. روز پنجشنبه برادرم علی بدو بدو می‌آید و می‌گوید: «‌داداش یه ساعت بزرگ زیر درخت گذاشتن و می‌ترسم بیارمش پایین. بیا بریم بیارش.» ـ کجا؟ توی قبرستان! با وجودی که علی کوچک است و تازه می‌خواهد به مدرسه برود، ولی بعد از شهادت مصطفی جای خاصی در دلم باز کرده و دوستش دارم. بدو بدو سر مزار شهدا می‌رویم و می‌بینم علی راست می‌گوید. ساعت بزرگی زیر درخت سر مزار شهدا که محل تجمع مردم است نصب کرده‌اند‌. اسم بمب ساعتی را شنیده بودم ولی ندیده بودم. شک می‌کنم و با سرعت خودم را به پادگان می‌رسانم و می‌گویم: «‌با جناب سروان صیاد شیرازی کار دارم.» صیاد شیرازی بدو بدو به طرفم می‌آید و می‌گوید: «‌چه‌کار داری سعید؟» مرا می‌شناسد و بارها در جلسات معتمدین شهر مرا دیده است. می‌گویم: «‌یه ساعت سر مزار شهدا گذاشتن. نمی‌دانم چیه.» با دستور صیاد شیرازی یک جیپ گالانت آماده می‌شود و چند نفر تکاور توی ماشین می‌پرند و با صیاد شیرازی به محل می‌رویم. صیاد بررسی می‌کند و می‌گوید: «‌روی زمین بخوابین، این بمب ساعتیه، روی ساعت چهار تنظیم شده.» به تکاوران می‌گوید: «‌من بمب رو خنثی می‌کنم. شما عقب برین و روی زمین بخوابین.» کی دو نفر می‌گویند: «‌جناب سروان اجازه بده ما خنثی کنیم.» می‌گوید: «‌اگه قراره کسی شهید بشه بهتره من باشم.» به من هم می‌گوید: «‌تو چرا کنار نمی‌ری؟» می‌گویم: «‌مگه خون من از شما رنگین‌تره؟ می‌خوام کنارت بمانم.» بالای درخت می‌رود و آرام بمب را از شاخه درخت جدا می‌کند و توی بغلش جا می‌دهد و پایین می‌آورد. سوار جیپ می‌شویم و به پادگان برمی‌گردیم. از بالای تپه پادگان بمب را توی درّه پرتاب می‌کند و منفجر می‌شود. اگر سر همان ساعت که اوج حضور مردم سر مزار شهدا بود منفجر می‌شد، ده‌ها نفر را می‌کشت. در سال 13۵8حاج ابراهیم حاج امینی در حالی که روز قبل با حضرت امام خمینی ملاقات کرده بود و تازه به سردشت بازگشته است، بعد از اقامۀ نماز مغرب به لحاظ جایگاه و اعتبار و احترامی ‌که در بین مؤمنین داشت، دست در دست پسر کوچکش مصطفی به عنوان نفر اوّل می‌خواهد از مسجد خارج شود، که ناگهان توسط دموکرات به رگبار بسته می‌شود و به شهادت می‌رسد. مردم با عجله دست مصطفی را عقب می‌کشند تا مورد اصابت گلوله قرار نگیرد. با حملۀ تروریستی دموکرات این پیرمرد شریف و مؤمن و انقلابی از گروه مبارزان و جان برکفان امام خمینی به شهادت می‌رسد. متأسفانه علاوه بر گروه‌ها‌ی کمونیستی و چپگرا، گروهی نیز به نام خبات با خط و مشی اسلام ارتجاعی و وابسته به کشورهای عربی توسط شیخ جلال حسینی برادر شیخ عزالدین حسینی رهبر معنوی سازمان کومله تشکیل شده و وارد مبارزه مسلحانه با نظام جمهوری اسلامی ‌می‌شود. گروه خبات بسیجیان و پاسداران را به شهادت می‌رساند. شیخ جلال حسینی امام جمعۀ قبل از انقلاب شهر بانه بود که به نام دین و اسلام توانسته بود مردم ساده‌لوح را گرد خودش جمع کند. این گروه مستقیم از عراق تغذیه شده و تحت نام مذهب فعالیت می‌کند ولی اصولشان‌ سوسیالیستی است و رابطه صمیمانه‌ای‌ با صدام حسین دارند. ⬅️ ادامه دارد ....... 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷