شهیدان شاهدان زنده
⚘⚘⚘⚘⚘
دست نوشته ای از: همسرشهیدحاج داریوش در
ستی
⚘⚘⚘⚘⚘ نگاهش به پاسداری، فدا کردن جان و مالش بود سال ۱۳۶۸ معلم بودم و یکی از همکارانم که همسرش پاسدار بود، معرف ما شدند و بعد از خواستگاری و انجام مراحل مرسوم ازدواج کردیم. زمانی که من تصمیم به ازدواج با یک پاسدار گرفتم، نگاه شهید درستی به پاسداری، نگاه انتخاب شغل نبود، بلکه او به خاطر عشق به امام و انقلاب اسلامی وارد سپاه شد و این تفکر تا آخر عمر همراهش بود. این عشق طوری بود که همسرم بعد از بازنشستگی هم دست از تلاش برنداشت و ماههای آخر فعالیتش در سوریه را در زمان بازنشستگی سپری کرد. بعضی وقتها به قدری انرژی در مأموریتها میگذاشت که موقع آمدن به منزل دیگر رمقی نداشت. ⚘⚘⚘⚘⚘ داریوش، حساسیت خاصی به بیتالمال داشت؛ با اینکه در محل کار مسؤولیت خرید با او نبود و میتوانست این کار را به دیگران بسپارد، ولی از وقت خود میگذاشت تا هزینهها درست و به اندازه خرج شود. او وسایل مورد نیاز کارش را خودش تهیه میکرد و به این شکل اگر مبالغی اضافه میماند، برای استفاده در موارد دیگر ذخیره میشد. ⚘⚘⚘⚘⚘ چند روز قبل از آخرین اعزام حاجی به سوریه، به مناسبت تولدشهیدمحمدخانی به بهشت زهرا(س) رفتیم.. بعد از کمی قدم زدن در قطعهی شهدا به قطعه ۲۹ رسیدیم. رفت و جایی که الان سنگ مزارش را آنجا گرفتهایم ایستاد... من را صدا کرد، رفتم کنارش. گفت: "این یادبود شهید سلطان مرادی هست پیکرش برنگشته"... به دو سنگ یادبود آن طرف هم اشاره کرد و گفت: "حاج رضا فرزانه و حاج اصغر فلاح پیشه هم پیکرشون موند و برنگشتن"... نمیدانم ... نمیدانم آن موقع توی دلت چه گذشت و از خدا چه خواستی.. ولی گمان میبرم که مثل همیشه ندای یا زهرا(س) در دلت طنین انداز شد... روزیات این بود که تو هم مهمان حضرت زهرا(س) باشی... و سنگ مزارت بین این شهدای بزرگوار قرار بگیرد . ⚘⚘⚘⚘⚘ آخرین باری که به مرخصی آمد، زمان طولانیتری با ما بود. کارهای خانه را راست و ریس کرد. آخر داشت برایمان خانه میساخت. خانهای که آرزوی باهم بودن در آن به دلمان ماند... باهم به مسافرت رفتیم. آخرین سفر... تغییراتی را هم در رفتارش میدیدم مثل توجه بیش از حدش(در حالی که این عادت همیشگیش بود که قبل از رفتنش کاملا خانه را از مایحتاج پر کند که حتی برای خرید هم به زحمت نیفتیم) پارک رفتن دوتایی، رفتن هر شب به هیات حاج منصور در ارک... ⚘⚘⚘⚘⚘ شب های ماه رمضان بود. هر شب میرفتیم ارک، دو شب از شبهای قدر را در ارک بودیم و یک شب را برای اولین بار بهشت زهرا رفتیم در کنار قبور مطهر شهدا و نمیدانم در کدامیک از این سه شب قدر حاجت خودش را از خدا گرفت و امضای حضرت بقیه الله را برای شهادتش کسب کرد. خوش به حالش ⚘⚘⚘⚘⚘ ۵ مرداد برای آخرین بار عازم سوریه شد، هواپیما تاخیر داشت و تا شب که پرواز کنند چندین بار از فرودگاه با من تماس گرفت، اینها همه نشانه بود ولی من نمیفهمیدم. هفتهی قبل از شهادتش من بیمار شده بودم. هر روز زنگ میزد و حالم را میپرسید. در حالیکه رسمش این بود که هفتهای یک بار زنگ بزند. هیچوقت نمیخواست از موقعیتش استفاده کند و بیشتر با ما تماس بگیرد. چهار روز قبل از شهادتش آخرین تماس را گرفت و من فکر میکردم چون خیالش از طرف من راحت شده دیگر زنگ نمیزند و منتظر تماسش در هفتهی بعد بودم که در ۹ شهریور ۹۵ پرواز کرد و برای همیشه آسمانی شد. ⚘⚘⚘⚘⚘ قرارمان به برگشتنت بود به دوباره دیدنت... اما نمیدانم کجا آرام گرفتهای... بی آنکه بدانی من هنوز چشم به راهم برای آمدنت...