👈قصه ننه علی
🔵فصل پنجم : خداحافظ مادر
قسمت نهم
بیبی خانم برای وجیهالله آستین بالا زد و دامادش کرد. جهیزیه عروس را آوردند در همان اتاق پشتی ما چیدند و همه برای عروسی رفتند شهرستان. من پابهماه بودم و نمیتوانستم مدت طولانی داخل ماشین بنشینم؛ همراه امیر و علی تهران ماندم.
رجب بعد از یک هفته برگشت. شب رسید خانه. وقت زایمانم رسیده بود، رفت یکی از همسایهها را خبر کرد و مرا رساندند بیمارستان. بچهها تنها بودند، رجب ماند پیش آنها. بعد از چند ساعت درد، نیمههای شب سهشنبه، پنجم اسفند سال 48 حسین به دنیا آمد. وقتی پرستار او را گذاشت در بغلم، تا چند دقیقه مثل دیوانهها به چیزی که مقابلم بود نگاه میکردم. حسین کمی از کف دستم بزرگتر بود! هیچ لباسی اندازهاش نمیشد. او را داخل تکهپارچهای پیچیده بودند.♥️روایت زندگی زهرا همایونی؛
مادر شهیدان #امیر_و_علی_شاه_آبادی