#خلاصه_خوبیها
قسمت ۱۳
👇👇👇👇👇👇
دوباره ماشین را روشن کرد و راه افتاد. باز هم پرسیدم: «کجا میرویم؟»
این بار جوابم را داد و گفت: «بهشتزهرا (س).»
با خودم گفتم: «حتماً یکی از بستگانش آنجا دفن شده و میخواهد از این فرصت استفاده کند و برود فاتحهای بخواند. فرصت خوبی است من هم بروم سر خاک دایی عزیزم که سالهای سال است آنجا خوابیده.»
رسیدیم بهشتزهرا (س). وقتی پیاده شدیم، گفت: «مرضیه! کنار من راه نرو، پشت سرم بیا.»
پرسیدم: «چرا؟»
گفت: «بعداً میگویم چرا!»
او راه افتاد و من هم پشت سرش حرکت کردم. وارد قطعه شهدا شد. من هم پا جای پایش گذاشتم. یکییکی قبرها را نشانم داد و یکییکی اسمورسمشان را گفت و از خاطراتی که با آنها داشت، برایم تعریف کرد. هر بار هم مینشست فاتحهای برایشان میخواند و میرفت سراغ بعدی.
👇👇👇👇👇
@shahidasemi